۱۳۹۱ خرداد ۳۱, چهارشنبه
۱۳۹۱ خرداد ۲۸, یکشنبه
سفرنامه کندوان
۱۳۸۹ دی ۱۱, شنبه
هموطن بصیرتت مبارک !
۱۳۸۹ دی ۵, یکشنبه
مرگ هم در دسترس نیست!
زندگیم یکجوری شبیه داستان زنده بگور صادق هدایت می مونه. لابد آخرشم زنده زنده دفنم می کنند. اولین مورد جدیش سال 70 بود ، می خواستم امتحان ورودی یک موسسه رو که توی خیابون جمهوری بود بدم. با عجله از اتوبوس پیاده شدم و از پشت اتوبوس پریدم توی خط ویژه. یکهو دیدم که یک جیپ ارتشی با سرعت داره میاد طرفم. وقت فکر کردن نداشتم . تنها کاری که تونستم بکنم اینه که چرخیدم به پشت که صحنه ی برخوردش را با چشمام نبینم. صدای ترمزش هنوز توی گوشمه... یکهو پرواز کردم و چند متر اونطرف تر روی زمین نشستم. درست روی پاهام فرود آمده بودم ولی از شدت شوک نمی تونستم جایی رو نگاه کنم. سرم رو بین دو دست گرفته بودم و خیره شده بودم به زمین. ذهنم کامل خالی شده بود. درست نمی تونستم بفهمم چی شده. زنده ام یا مردم. نمی دونم چند وقت گذشت ... فقط صدای سربازی که راننده جیپ بود می شنیدم که می گفت خانوم تورو خدا منو ببخش مأموریت داشتم، اینم حکمش ببین ببین! من همینجور که به زمین نگاه میکردم گفتم چیزیم نیست... یکی هم با یک لیوان آب اومده بود سراغم. می گفت خواهر این رو بخور حالت جا بیاد بعد با این آقا برو بیمارستان. الان بدنت گرمه نمی فهمی، حتما" یک جات شکسته. از زمین بلند شدم گفتم ممنون آب نمی خوام چیزیم نیست . خاک لباسم رو تکوندم . شیشه ساعتم ترکیده بود . بند چرمی کیفم از وسط پاره شده بود. ولی یک خراش هم درکار نبود. دیدم هنوز وقت دارم خودم رو به جلسه امتحان برسونم. سربازه عین مگس دورم می چرخید و التماس می کرد که من رو ببره بیمارستان. عصبانی بودم ولی حالم خوب بود. سریع پریدم اونور خیابون به راننده تاکسی گفتم مستقیم چهار راه جامی... دیدم چشماش از حدقه زده بیرون و داره من رو نگاه می کنه. با خودم گفتم به چی نگاه می کنه !! نکنه داره روح می بینه؟! سرم رو چرخوندم دیدم حدود دویست نفر آدم دورم جمع شدن. مغازه دارها ، راننده های ماشین ها و همه مسافرهای اتوبوس با تعجب ذل زده بودند به من. همه خیابون متوقف شده بود. ظاهرا" با سرعت اون ماشین عظیم الجثه و شکل تصادف ، داستان باید به مرگ من ختم می شد و الان یک آمبولانس میومد و جسدم رو جمع می کرد...آخ متأسفم که داستان اونجوری که می خواین درام تموم نشده... از این فکرزدم زیر خنده! لابد حالا تصورمی کردند ضربه به مغزم وارد شده. قاه قاه قاه بلند می خندیدم . برای اینکه زودتر فرار کنم تا به جای بیمارستان نبرنم تیمارستان، پریدم توی تاکسی. رسیدم دم موسسه دیدم عجب جای داغونیه . از امتحان منصرف شدم و دوباره سوار اتوبوس شدم . تا زمانیکه تا سر کوچه میرسیدم هنوز داشتم به قیافه آدم ها می خندیدم. از ایستگاه اتوبوس تا خونه حدود یک ربع راه بود که تصمیم گرفتم قدم بزنم. نمی دونم چرا یهو دلم گرفت و تا خونه زار زار گریه کردم. بابام در رو روم باز کرد و با تعجب پرسید چی شده ؟!! (آخه من از اون آدم هام که به سختی اشکمو نشون کسی میدم). گفتم هیچی بابا ماشین زده بهم. گفت ای بابا چرا نرفتی بیمارستان؟! یک زنگ می زدی من هم میومدم...حالا بریم؟ گفتم هیچیم نیست گفت پس چرا گریه می کنی؟؟ ترسیدی؟ در حالیکه تقریبا" جیغ می زدم به طرف اتاقم دودیم و گفتم آخه ماشین به اون گندگی هم زیرم می کنه نمی میرم!!! پس من چطوری می میرم؟؟ چرا هیج جور نمی میرم؟؟ بابام که هنوز فکر میکرد من ترسیدم خنده اش گرفته بود.
ادامه دارد...
۱۳۸۹ آذر ۳۰, سهشنبه
يلدا
۱۳۸۹ آذر ۲۹, دوشنبه
۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه
بچه ها همگی به صرف هد اند لگ در کانادا !!
شنبه ساعت هفتم نیم صبح که رسیدم شرکت مدیرم داشت بی ام و ایکس شیش مشکیش رو پارک می کرد. آسانسور رو نگه داشتم تا بیاد سوار شه. احوال پرسی نکرده گفت اه دوباره هوا کثیف شد. عین خود این مملکت. اینجا دیگه جای موندن نیست باید رفت. باید جونمون رو برداریم و فرار کنیم. گفتم شما می خواین کجا تشریف ببرید؟ گفت از طریق سرمایه گذاری اقامت کانادا گرفتم که برم. یاده پسره افتادم که توی کله پاچه فروشی بود و نا خودآگاه خنده ام گرفت و گفتم به سلامتی!
۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه
از من مخواه . . .
فريدون مشيري
۱۳۸۹ آذر ۲۶, جمعه
تقصیر من بود
نه دیگه نمی تونم... طاقتم تموم شد...دیگه نمی تونم.... بایست اعتراف کنم.....
ببینید....چطور بگم؟ خواب مونده بودم ، مسیر دور بود ، پول آژانس هم نداشتم، خوب ....آره می دونم می دونم یک خورده تنبلی هم کردم....وای چی بگم؟ روم سیاه ...من ....آه خدا منو ببخشه ....من روزهای فرد ماشینم رو که پلاکش زوج بود آوردم بیرون. البته پلیس دو بار جریمه ام کرد و عین 26 تومنش رو هم دادم ولی بازهم نمی تونم توی چشم هیچ کدومتون نگاه کنم... آره بابا، آره آلودگی هوا تقصیر من بود. می دونم با هر روز تعطیلی یک و نیم میلیار دلار به مملکت ضرر وارد میشه . تعداد بیماران تنفسی تا ۶۰ درصد زیاد می شه .روم سیاه ... هیچی برای دفاع از خودم ندارم که بگم. خوب ...من بیشعور درک نکردم که الان به حزب الله لبنان کمک نقدی کردن مهم تر ازاینه که یک میلیون خودروی فرسوده رو از ترافیک شهری خارج کنن و یا خودری استاندارد تولید کنن. می فهمم ...شرمنده همتون هم هستم... می دونین ؟ اگر یک ندا یا سهرابی توی خیابون داد بزنه باید پول ملت رو خرج چماغدار ها بکنند که حالشون رو بگیره نه اینکه پارکینگ عمومی و مترو و فضای سبز ایجاد کنن. بعد از این که مردم فلسطین مشکلشون با اسرائیل حل شد قرار شده که یک فکری بکنن که دیگه از گازوئیل استفاده نشه . خودشون از سال 74 فکر همه چیز رو کردن ولی خوب به پولش احتیاج داشتن که کیک زرد درست کنند ... ولی باز من احمق ماشین پلاک زوجم رو روز فرد آوردم بیرون... تو رو خدا شما رو به این شب های عزیز ، به جان امام حسین قسم میدم من رو ببخشین. جوون بودم و جاهل... دعام کنین سر به راه بشم. شرمنده که این چند روز دود ماشین من بود که اذیتتون کرد. همش تقصیر من بود. آخی یخورده سبک شدم ....
۱۳۸۹ آذر ۲۵, پنجشنبه
بار گناه
از ساعت هفت و هشت شب با یک ک ک ...الو لو و .... و یک طبل بزرگ شروع می کنند. تا دوازده شب چنان کنسرتی اجرا می کنند که محمد رضا گلزار باید بیاد و یاد بگیره. نوحه خونشون هم هرچی آهنگ ابی و هایده بلده می خونه و دو سه تا "ابوالفضل" و "حسین" و "زهرا" قاطیش می کنه و ارائه میده. یواش یواش بوی غذا که راه میوفته مردم و لات و لوت های محل جمع می شن. چهار تا سبیل کلفت و چند تا جوجه خروس که سبیل هاشون داره سبز می شه و عشق پرچم گر فتن و اینجور کارها هستند زنجیر به دست راه میوفتند و زنها هم چادر به سر دنبالشون زل می زنن به این مردها. دیگه اینجا فوتبال نیست که عیب داشته باشه زنها چشمشون به مردها بیوفته . گناه که نیست هیچ، تازه ثواب هم داره. مردها هم که مورد توجه قرار می گیرند بادی به غبغب می دن و زیر چشمی حواسشون به اطرافه و از اینکه جلب توجه می کنند توی دلشون قند آب می شه . آخرش هم چند تا چشمک و شماره تلفن و چندین ظرف غذا جا به جا می شه و همه میرن خونشون.
خلاصه آخرشب که می شه، حسین راضی، احمد راضی ، شهرداری راضی و بر و بچه های محل شکم سیر و راضی سرشون رو روی بالش می ذارن و به خواب خوش می رن. این وسط من می مونم و و یک کله پر از درد و کوله بار سنگین گناهان که باید تا آخر عمر بدوش بکشم !
۱۳۸۹ آذر ۲۴, چهارشنبه
روایتی از عاشورا
۱۳۸۹ آذر ۲۲, دوشنبه
محرم
|
۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه
۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه
۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه
يلدا
تا خورشيد از خواب پاشه هواي ماها رو داشت
يلدا خانوم يه شاخه از نور ماهو برداشت
اون رو تو گلدون شب روي سياهي گذاشت
يلدا به عشق نوروز صد تا ستاره برداشت
نود تا رو روشن کرد تو دل هر شب گذاشت
ده تا ستاره رو هم تو دل بچه ها کاشت
تا سال بعد بشه يه، باغ ستاره برداشت
نود ستاره شب حکم خط راهو داشت
سر نخو گرفتيم، اون ما رو تنها نداشت
اين ريسمون ستاره يه سين تو هفت سين گذاشت
بلدا خانوم کمک کرد نقشه راهو برداشت