۱۳۸۶ آذر ۲۷, سه‌شنبه

جايي بالاتر است

من متعلق به سرزميني هستم که تصوير چند هزارسال شهريگري آن در زير چتر آفتاب جاودانگي مي سرايد. در سي سالگي نمي توانم حسي را که ناشي از وابستگيم به سرزميني و فرهنگي که در آن رشد کرده ام را پنهان کنم و اين حس روز به روز در من نيرو ميگيرد. در پايتخت اين سرزمين و در يکي از شلوغ ترين و سرنوشت سازترين روزهاي آن زاده شده ام و چندگاهي بعد به تاريخ سازترين پايتخت تمدن اين خاک برده شدم تا در آنجا ببالم، شايد عمده ترين شوند اين جابجايي نزديک شدن پدرم به زادگاهش بود. حاصل اين حرکتهاي طولي و آن پيشامدهاي عرضي بچه اي بود که تا بيست و اندي سالگي آدم نبود ونميدانست که چه مي خواهد که شايد هنوز هم همانگونه باشد. جنگ، خشونت، روستا، شهر، تفاوت فرهنگ، تفاوت زبان و گويش، بي فرهنگي، فقر سرکوب، جنس مخالف، تمسخر و هزاران چيز ديگر عوارض تربيتي بودند که با آنها آشنا شدم و دست در پنجه شان انداختم و بدينگونه در حاليکه تفاوت پدربزرگم با پدرم را چند سال ميبينم و تفاوت خودم را با فرزندم چند دهه خواهم ديد بين خود و پدرم با زماني به بزرگي چند صد سال مواجه هستم که نه من، که همه همنسلان من، به اين معني که نسل ما با نسل قبل از خودمان فاصله بسياري داريم. من هستم که بايد قدم بردارم از روي اين گسل بزرگ تا ارتباط نسل گذشته را با نسل آينده با يک گسست در اين گسل مدفون نکنم. دشواريهاي اين فاصله بردوش من است و گامي استوار و دانا ميطلبد که نه گذشته را گم کند و نه آينده را. من در يک مرحله گذر با هر نامي، جهل و دانايي، شعور و بي شعوري، غيرت و بي غيرتي، فهم و نافهمي، ابرو و ريزابرو، تجدد و تحجر، قيد و بي قيدي، عقل و رساله، دين و آزادي يا عشق و سرپوش، بايستي از هر دوطرف قضيه مقداري را مي داشتم تا در آن گسل هولناک فرونيفتم. در محيطي رشد مي کردم تا در محيطي غير از آن که رشد کردم زندگي کنم.چيزهايي را ياد گرفتم که هرگز به کار نبندم و چيزهايي که براي آينده احتياج داشتم هرگز ياد نگرفتم يا بهتر بگويم يادم ندادند.
نمي دانم چقدر از من سي ساله براي من سي و پنج ساله خنده دار خواهد بود يا چقدر مورد قبول خواهد بود يا چقدر مورد اعتماد خواهد بود، فقط مي دانم فرق خواهد کرد.يعني اتفاقي که براي چندين پشت از پدران من در طي يک مسير به واحد زمان، چندصد ساله افتاد يکجا در من و ما مي افتد و ما هم هضم خواهيم کرد، آري من هضم خواهم کرد چون ياد گرفته ام اينگونه باشد شايد شلاق اين گذر زمان آنقدر بر تنم نشسته است که براي هيچ چيز پافشاري نکنم.
رزوگار من را از نظر فکري عشايري بار آورده است وقتي زماش برسد بايد رهايش کنم و بروم. آزاد کنم، آزاد شوم.غير از اين باشد بسيار دردناک از دستش خواهم داد وابستگي ها را.له اش خواهم ديد، له مي شوم. غير از اين باشد نابود مي شوم آري بايد ذهن خود را به کوچ عادت دهم، کوچ، کوچ.
فقط اي کاش کوچ براي کندن از زندگي هم برايم دردناک نبود، کاش هميشه آماده بخشيدنش بودم، کاش هميشه آماده رها کردنش بودم اين رها کردني را.
اما نميشود، در حقيقت نمي توانم، من هنوز بنده ام، شبها گوسفندهايم را مي شمارم، با فکر آنها به خواب مي روم و به عشق آنها از خواب جدا مي شوم. هر برگ نوشته ام را رقمي در سند زندگيم مي دانم و فکر مي کنم هنر کرده ام من بي هنر.
اکنون زنداني شده ام بين کساني که همانند من بنده اند و جرات و توان کوچ ندارند، و شبها هم مثل من به عشق داشته هايشان مي خوابند فقط آنها مثل من گوسفند ندارند؛ آنها قلکي شبيه به گوسفند دارند، نميدانم چگونه به آن عشق مي ورزند و چگونه با آن زندگي مي کنند.کساني که من هم در بينشان جايي ندارم.
همين حرکت مرا در اين مسير طولي به پايين ميراند، جايي که آفتاب تند تر مي تابد، جايي که آفتاب رنگ بيرون و درونت را با هم تغيير مي دهد، جايي که پيست اسکي ندارد و درختهاي انبوه چندهزارسال است ديگر آنجا را سرزمين خود نميدانند، جايي که تصوير چند هزارسال زندگي زير چتر آفتاب جاودانگي مي سرايد. جايي که بالاتر است.

حجاب چهره جان مي شود غبار تنم
خوشا دمي کز اين چهره پرده برفکنم
کاوه

هیچ نظری موجود نیست: