دیگه این دفعه کارو یه سره می کنم.هیچ وقت مثل این بار مصمم نبودم با هر شماره ای که به کنتوردیجیتالی برج آفتابگردون اضافه میشه اراده ی منم قویتر میشه.خاطره ها مثل آوار رو سرم هوار شدن،چشام روی شماره های کنتر گیر کردن4،3،2،پنجو دیگه مثه یه هاله ی تار می بینم.همش هفت سالم بود- دو تا خط خیس رو صورتم حس می کنم- مادر بی چاره ی من! آخه چرا من؟ به خدا خیلی ظلمه. من تازه می خواستم برم مدرسه، تازه می خواستم یاد بگیرم براش بنویسم "مادر دوستت دارم!" و کارت پستال پر از رزهای قرمز و روز تولدش با دست خط خودم بهش هدیه بدم. این اولین و شاید بزرگترین شکست عاطفی زندگی من بود، هیچ تناسبی بین گرسنگی فاجعه و کوچکی طعمه که دل من بود وجود نداشت! یادمه تابستون سال بعد بابام برای اینکه کمتر بهونه گیری کنم یه دوچرخه نارنجی برام خرید، خیلی دوستش داشتم ولی نه اندازه ی مامانم. یه روزبعد از ظهر با چند تا از بچه ها جمع شدیم تو کوچه.7 نفر بودیم با سه تا دوچرخه. رائد گفت بچه ها مسابقه، دو ترک از اینجا تا سر کوچه. گفتیم قبول. من نشستم پشت دوچرخه ام پرستو هم زود پرید پشتمو دو دستی محکم بغلم کرد. رائد تا گفت حرکت شروع کردم به پا زدن. به هیچی فکر نمی کردم مگه برنده شدن. چشامو بستمو فقط پا زدم، یه لحظه چشامو باز کردم که دیدم دست چپم توی گچ رو سینه ام، سرم خیلی درد می کرد چیز زیادی یادم نمیاد فقط یادمه دکترکه دوست صمیمی دوران دبیرستان بابام بود به بابام می گفت:"نگران نباش دیوونه خطر رفع شده ما نگران از کار افتادن سمت راست بدنش بودیم ولی عکسا نشون میدن که نیمکره ی چپش مثه ساعت داره کار می کنه." نگرانی زیاد بابام بابت من نبود از چه جوری گفتن خبر مرگ پرستو به خانواده اش بود. کم کم یه چیزایی یادم می اومد، یه چیزایی مثه صدای پرستو که بهم می گفت یواش تر، پل سیمانی سر کوچه که رد شدن ازش گذشتن از خط پایان بود، صدای شدید ترمز یه ماشین نه دیگه چیزی یادم نمیاد. چهل روز بعد ما از اون محل رفتیم، برای همیشه.
نویسنده: میلاد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر