۱۳۸۷ آبان ۱۵, چهارشنبه

يک داستان(1)---برف

برف
زن از مرد آبستن شد و این جنین در زهدان زن رشد کرد و بزرگ شد تا اینکه در یک روز سرد زمستانی وقتی مرد نبود زن فارغ شد و یک پسرک سفید و خوش گل به دنیا آمد.
با به دنیا آمدن پسرک زن به اغمای عمیقی فرو رفت.روی تخت ساکت و بی صدا افتاده بود و پارچه سفیدی روی او کشیده بودند.خیلی راحت خوابیده بود.
انگار هزار سال است که خواب است،سرخی شرم هنوز روی گونه هایش بود.این خبر به مرد رسید که از بین زن و پسرک یکی باید بماند.انتخاب برای مرد آسان بود.او سالهای سال عاشقانه با زن زندگی کرده بود.آنها هر روز صبح پنجره های اتاقشان را باز میکردند،رو به روی هم می نشستند و به هم زل می زدند،مرد موهای زن را شانه می زد و زن از اینکه مرد هنوز از اون به عنوان تنها عشق زندگیش یاد می کنه احساس غرور می کرد و گرم می شد.اما پسرک چی؟ یک حرام زاده بیشتر نبود،یک فرزند نا خواسته،آخه اونا که هنوز رسما ازدواج نکرده بودند،باید می رفتند محضر،شاهد می بردند،کلی دنگ و فنگ داشت.
زن همیشه اصرار داشت که رابطشون رو با مرد رسمی کنند اما مرد همیشه یه بهونه ای می آورد و شونه خالی می کرد.اون همیشه روزها پیش زن بود و شب ها می رفت سر کار.می گفت میرم سر کار،ولی زن هیچ وقت نفهمید که کار مردش چیه؟ دیگه به این موضوع عادت کرده بود.شب ها تنها و سرد می خوابید و صبح ها با نوازش های مرد از خواب بیدار می شد. با امروز سه روز می شد که از مرد خبری نبود و زن همانطور آرام و بی صدا روی تخت افتاده بود.
مرد تصمیم خودش رو همون روز اول گرفته بود اما اون پیرزن -دایه ی پسرک رو میگم-تا جایی که می تونست جلوی مرد رو گرفت،اون دیگه توانی براش نمونده بود.اونقدر تو این سه روز گریه کرده بود و به مرد التماس کرده بود که از تصمیم اش صرفنظر کند که دیگه سویی برای چشماش نمونده بود،آخه تقصیری نداشت،بعد از این همه سال مهر اون پسرک به دلش افتاده بود و می خواست عاشقانه بزرگش کنه.تو همین سه روزپسرک تو بغل پیرزن کلی بزرگ شده بود.سینه های پیرزن سر پیری پر شیر شده بودن!اینها همش معجزه ی عشق بود،عشق!هر کاری کرد،هر چی ضجه زد و التماس کرد مرد تو کتش نمی رفت،بالاخره باید یه کاری برای معشوقه اش که بی صدا روی تخت افتاده بود می کرد.
ظهر روز چهارم با روزهای قبلی کمی فرق کرد مرد که ازصبح زود هر چی به پیرزن گوشزد کرده بود که مانعش نشود و با مقاومت اون رو به رو شده بود ، از شدت عصبانیت حسابی داغ کرد و بالاخره یقه ی پیراهن پیرزن رو گرفت و به گوشه ای پرتش کرد و با پسرک روبه رو شد.دیوانه شده بود،هیچ چیزی حالیش نبود.درست مثل همون شبی که با زن هم بستر شده بود به هیچ چیزی فکر نمی کرد-اصلا فکر نمی کرد-همونجوری که اون شب به این فکر نیافتاد که داره یه موجودی رو به وجود میاره الان هم به این فکر نمی کرد که داره یه موجودی رو از بین می بره.خون جلوی چشماش رو گرفته بود.
تو یه چشم به هم زدن اسلحه ی گرمش رو بیرون کشید و شلیک کرد،تیر به قلب پسرک نشست،عرق سردی روی صورت زن نشست،همونجوری که چشمای پسرک روی هم می رفت پلکای زن شروع کردند به تکون خوردن و خون دوید زیر پوست گونه اش.مرد نفس عمیقی کشید و شروع به خشک کردن عرق های پیشونی زن کرد.پیرزن بی چاره با صورتی کبود و دلی گرفته داشت یه گوشه ی دنیا زار زار به حال خودش گریه می کرد. کم کم داشت شب می شد،مرد از سر بستر زن بلند شد و راه افتاد.زن خیلی به وجود او احساس نیاز می کرد و دوست داشت که مردش حداقل این یه شب رو به خاطر اون سر کار نره تا پیش هم باشند اما چاره ای نبود ،مرد باید می رفت آخه سه روزی می شد که می خواست یکی از پسراش رو بکشه ولی نتونسته بود.تفنگش رو پر کرد و راه افتاد که دیگه کار رو تموم کنه.

نويسنده: ميلاد

۲ نظر:

ناشناس گفت...

سلام
خيلي خوب بود

ناشناس گفت...

سلام دوست نا شناس گرامی
از توجه شما سپاس گذارم.