۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه

يلدا


يلدا خانوم با دستاش دونه هستي رو کاشت
تا خورشيد از خواب پاشه هواي ماها رو داشت
يلدا خانوم يه شاخه از نور ماهو برداشت
اون رو تو گلدون شب روي سياهي گذاشت
يلدا به عشق نوروز صد تا ستاره برداشت
نود تا رو روشن کرد تو دل هر شب گذاشت
ده تا ستاره رو هم تو دل بچه ها کاشت
تا سال بعد بشه يه، باغ ستاره برداشت
نود ستاره شب حکم خط راهو داشت
سر نخو گرفتيم، اون ما رو تنها نداشت
اين ريسمون ستاره يه سين تو هفت سين گذاشت
بلدا خانوم کمک کرد نقشه راهو برداشت

۱۳۸۸ آذر ۱۴, شنبه

من به پايان رسيده ام ديگر

من به پايان رسيده ام ديگر
از خودم پر کشيده ام ديگر
ساليانيست کاندر اين دربار
پادشاهي نديده ام ديگر
اين زمانه به صحنه هستي
هرچه ناديده ديده ام ديگر
موسم گل دهي و دست هرس
بوته اي گل تکيده ام ديگر
از تو و او و از دگران
هرچه که بد شنيده ام ديگر
بهر آغاز من کمي دير است
من به پايان رسيده ام ديگر
==========کاوه مرادي

۱۳۸۸ مرداد ۲۵, یکشنبه

رنجي كه برد اين قوم از ياد رفتني نيست
خاموش باش و بگذر، اين درد گفتني نيست
كوه است و مي كشيمش صخره به صخره اما
اين درد استخوان سوز ديگر كشيدني نيست
پرسيدمش چه ديدي ، گفتا مپرس ، خاموش
كان ديدني كه ديدي ، ديريست ديدني نيست
با قاضيان فاجر رسم شرف ورافتاد
ما کودکانه چيديم هر شب ستاره ها را
در قرن ما ستاره افسوس چيدني نيست
نرخ عدالت اينجا همسنگ ارزني نيست
برخيز و نقب مي زن از اين سراي بي در
اين حصر تو به تو را راهي به روزني نيست
خياط پير تاريخ كوشاست تا بدوزد
اين پاره پاره دل را با آنكه سوزني نيست
سوغات نو بياور از جنس عشق و آتش
کالاي کهنه دين ديگر خريدني نيست
بايد نوشت از نو، با اشک مي نويسم
سهراب در ميان است اما تهمتني نيست
بايد كه پر كشد باز حكم زمانه اين است
حتا پرنده اي كه ديگر پريدني نيست
خوش مي بري به منقار گلبرگ بي نوا را
جز در هواي ميهن اين گل شكفتني نيست
در سرزمين مادر اين دانه ميدهد بر
در سرزمين ديگر اين دانه رستني نيست
بيهوده ميزني سنگ از دل چه مانده باقي
ديگر در اين زمانه چيزي كه بشكني نيست

=========== عليرضا ميبدي

۱۳۸۸ مرداد ۱۸, یکشنبه

مادر پر مهر ايرانيست او


محال است بگذارم از اينجا بری!
دوشنبه 12 امرداد

حوالی پارك ساعی ماموران جوانی را دنبال كردند و با خشونتی وصف‌ناپذير، بی‌رحمانه او را به زير مُشت و لگد و ضربات باتوم گرفتند. تی شرت جوان در اثر تقلا برای رهايی از چنگ نيروهای انتظامی، از چند سو پاره می‌شود و تن لُخت و کبودش را به معرض ديد مردم می‌گذارد. جمعیت با ديدن اين صحنه فجيع يک‌صدا فریاد می‌زند: نزنید! ولش كنید!
در اين لحظه چند زن از پياده‌رو وارد خيابان شدند و خود را به زیر دست وپای مامورین می‌اندازند تا سدی باشند در مقابل ضربات باتوم. زنی میان‌سال كه دهان‌بندی بر صورت داشت دست در گردن پسر انداخت و سعی می‌کرد او را به سمت پياده‌رو بکشاند تا از چنگ گاردی‌ها رهايی بيابد. یكی از گاردی‌های ورزيده و درشت اندام، چنگ بر گردن زن انداخته او را از زمين می‌کَنَد و به داخل جوی آب پرت می‌كند.
زن جوان دیگری پريشان و گریان و با فریادهای جگر خراش به كمك او شتابيد و خود را به سرو گردن مامور معترض آویزان می‌كند. زنان و مردان دیگر به هم می‌گویند برویم كمك مادرش و نگذاریم گاردی‌ها پسرش را به زندان ببرند. در همین حین جوان برهنه را مامورین به سمت شمال خیابان می‌كشيدند و بعد از سوار کردن او به ترك یكی از موتورسیكلت‌ها، دستانش را از پشت با دست‌بند پلاستیكی بستند. بلافاصله يکی از افراد لباس شخصی به پشت موتور می‌پرد و در پشت پسر جوان می‌نشیند تا مانع رهایی او از سوی زنانی شود که بطرف موتور سیكلت هجوم آورده بودند. پيش از رسيدن مردم موتور سيکلت حركت می‌كند اما در عوض، گروهی از زنان به همراه چند مرد، فرمانده نیروها را محاصره می‌كنند و مانع حرکت و پيوستن او به ديگر نیروهایش می‌گردند.
از آن‌سوی، چند زنی كه از سمت شمالی به طرف جنوب می‌آمدند و از دور نظاره‌گر فریادهای خشم‌آگین زنان بودند، همراه با مادر پسر و چند زن دیگر به وسط خیابان دویدند و راه حركت را بر موتور سیكلت‌ها می‌بندند. موتورها در نقطه‌ای متوقف می‌گردند که جمعيت حاضر در پياده‌روی شرقی، به‌طور دقيق می‌توانستند چهره وحشت‌زده جوان و تن کبود و عريانش را از نزديک ببينند. وقتی نگاه غمگين و ملتمسانه جوان با جمعيت حاضر در پياده‌روی شرقی تلاقی نمود، همه متأثر شدند. در اين لحظه زنی میان‌سال مردم را تشویق می‌كند که بجنبید، آزادش كنید و الا فردا باید جسدش را از سردخانه تحویل بگیریم!
حالا زنان زيادی فرمانده را در محاصره گرفته‌اند و مردی میان‌سال خطاب به فرمانده می گوید باید آزادش كنید! باید آزادش كنید. نمی‌گذاریم او را ببرید مگر چه كرده؟ در پیاده رو راهپیمایی كرده؟ به چه حقی می‌زنیدش؟ با فشارهای همه سویه ومتحد مردم و جمع شدن گروه بیشتری از زنان که يک‌ريز جیغ و فریاد می‌کشيدند، فرمانده سست می‌شود. حتی زنی كه مصر است به هر قیمتی مانع بازداشت جوان بی‌گناه گردد، زانو بر زمين می‌زند، پاهای فرمانده را محکم می‌گيرد و جیغ‌کشان می‌گويد: محال است بذارم از این‌جا بری! باید آزادش كنی!
این صحنه مقاومت شكوه‌مند و همدردی بی‌نظیر انسان‌ها نسبت به هم، اشك شوق در چشمان بسياری نشاند. بالاخره جوان آزاد شد و دستش در دستان زنان و مادران به پیاده رو آورده شد .
جمعیت یك صدا دست زدند و هورا كشیدند چند زن به سمت مادرش رفته و او را غرق بوسه كردند او خیس عرق و خسته از پیكاری نیم ساعته آرام بر سكوی دیواره پارك ساعی نشست و وقتی تعریف و تمجید تشویق‌آمیز مردم را كه دورش جمع شده و از فداكاری مادرانه‌اش می‌گفتند، فروتنانه گفت: من مادرش نیستم
===============================
*در مورد تصوير: تلاش یک مادر ایرانی جهت حفاظت ازفرزندش درمقابل آتش گلوله وترکش ناشی ازهجوم ددمنشان صدامی

۱۳۸۸ مرداد ۷, چهارشنبه

سهراب




مادرم کاش شاهنامه مي بود اين
قصه اي کاو ز غصه سر رفته ست
رويدادي که هرکه بشنيده ست
با غم و بغض و چشم تر رفته است
کاش سهراب را پدر مي کشت
تا بگويم زمان قربانيست
يا که اهريمن پليد و پلشت
با سر انجام قصه ور رفته ست

مادرم نام من هم ز شور بي تاب است
گرچه کاوه ست، ليک سهراب است

مادرم شاهنامه ام چنديست
از سر قصه کاوه خورده ورق
نسلها هم گذشته و امروز
در پس اين ورقهاي پشت ورق
هرچه در نامه است سهراب است
که ز تشويش خانه بي تاب است

بابک و کاوه، آرش و بهرام
اين زمانه هزار سهرابند
نيز آنها در اين زمان غريب
در تب نام خويش بي تابند

۱۳۸۸ مرداد ۶, سه‌شنبه

يادي از تيمسار دادپي

خیلی دلم می خواد احساس واقعی قلبم رو در باره مرد بزرگی که منشآ خدمات فراوان در عرصه نیروی هوایی و صنعت هوانوردی است ، بیان نمایم . اما افسوس قلم و زبان الکن ام یارای توصیف این امیر عالی رتبه ارتش رو ندارد . تیمسار خلبان " مهدی دادپی " افسر شجاع و خلاقی است که فرماندهی منطقه هوایی مهرآباد رو عهده دار بود . او زحمات فراوانی در اعتلای نیروی هوایی کشید . و نام نیکی از خود به جا گذاشت . شاید بی اغراق نباشد تا صادقانه اعتراف نمایم در تمام ایامی که افتخار خدمت و پرواز در نیروی هوایی رو داشتم ، هرگز فرماندهی لایق ، مهربان ، پر تلاش و دلسوز همانند او ندیدم . و خوشحالم در مقطعی از زمان از وی یاد می کنم که حدود پانزده سال است وی را ندیده ام . و هیچ گونه ارتباطی با او نداشته و ندارم .
یکی از خصوصيات پسندیده او سحر خیزی و حضور در پایگاه قبل از همگان بود . همیشه قبل از هر پروازی جلوی هواپیما حاضر می شد . وی بقدری بی تکبر و به اصطلاح خاکی بود که با وجود سن و سال بالایش برای انجام به موقع پرواز ها اغلب خود به پرسنل زمینی کمک کرده و ژنراتور سنگین را جا به جا می کرد . در عین حال خیلی منضبط و دقیق بود . همیشه همه جا حضور داشت . نظارت و پی گیری های او باعث اجرای امور به طور دقیق می گردید . پرسنل پایگاه خیلی او را دوست داشتند و از صمیم قلب برایش احترام قائل بودند . در زمانی که تیمسار مهدی دادپی مسئولیت فرماندهی منطقه هوایی مهرآباد رو به عهده داشت ، آبادانی و سازندگی های زیر بنایی فراوانی صورت گرفت . ایجاد خطوط هوایی " ساها " تاسیس ترمینال مسافربری مدرن ، ایجاد فضای سبز و پارک های زیبا در پایگاه و منازل سازمانی ، تآسیس باشگاه ها و سالن های پذیرایی بعضی از کارهای او محسوب می شود . که به یادگار مانده است .
از ديگر خصلت هاي بسیار پسندیده و نیکوی او ، رسیدگی به مشکلات پرسنل زیر مجموعه اش بود . اگه یادتون باشه در باره یکی از دوستانم " ماشاالله مداح " و مشکلات بیماری فرزندش در سایت نوشتم . یادمه قبل از فرماندهی تیمسار دادپی ، این پدر رنج کشیده برای اعزام و معالجه فرزندش در خارج از کشور خیلی دوندگی نمود . جایی نمانده بود که وی نامه و تقاضا ننوشته باشد . از عقیدتی سیاسی کل گرفته تا فرماندهی وفت نیروی هوایی .. اما هیچ کس کاری برای او انجام نداد . تا این که سرتیپ مهدی دادپی به فرماندهی منطقه هوایی مهرآباد منصوب شد . آوازه مرام و مردانگی او قبل از حضورش در پایگاه به سر زبان ها افتاده بود . به همین دلیل به دوستم گفتم برو مشکل فرزندت رو به تیمسار بگو . او گفت هیچ فایده ای نداره ... مگر نمی بینی چقدر جدی و خشن است ؟!! اصلآ من رو به دفترش راه نمی ده ... چه برسه که بخواد کارم رو راه بیندازه !!
خلاصه هر کار کردم دوستم نپذیرفت که به حضور تیمسار دادپی بره .. به عبارتی ابهت تیمسار بد جوری او رو گرفته بود . به ناچار خودم نامه ای غیر رسمی برای تیمسار از قول دوستم نوشتم . شاید باورتون نشه خیلی زود با همت این فرمانده مهربان به آلمان اعزام شد . اصلآ چرا راه دوری برم ... وقتی که خودم سکته کردم . اون ایام عمل جراحی قلب باز در ایران انجام نمی شد . پزشکان هم تآکید کرده بودند هرچه زودتر می بایستی برای عمل به اروپا برم . خب زمان جنگ بود و خروج یک افسر پروازی خیلی دنگ و فنگ داشت . خیلی من رو دواندند ... گیر کارم تو حفاظت اطلاعات بود . اون ها مجوز خروج نمی دادند . چون یک شیر پاک خورده ای برام سوسه اومده بود که فلانی اگه بره برنمی گرده !! دیگه حسابی نامید شده بودم . تا این که همسرم گفت چرا به تیمسار مشکلت رو نمی گی ؟ گفتم خانم چی به او بگم ؟ کارم یه جا دیگه گیره ... !! گفت به حرف من گوش کن و برو به آقا دادپی بگو .. خلاصه یه روز دولا دولا خودم رو به دفتر تیمسار رسونده . و ماجرا رو گفتم ... او خیلی متآثر شد . شاید باورتون نشه خیلی زود کارم رو راه انداخت . و به عبارتی جونم رو بعد از خدا مدیون این این فرمانده مهربون می دونم .
تیمسار دادپی در تمام مدت فرماندهی اش غیر از آبادانی و رسیدگی به مشکلات پرسنل ، برای ساماندهی و تعمیرات هواپیماها خیلی زحمت کشید . وی با انتخاب متخصصان مجرب و با تجربه بخش " اورهال هواپیماهای بوئینگ 707 " رو راه اندازی نمود . موضوعی که پیش از آن با صرف هزینه های کلان هواپیماها به آمریکا اعزام می شدند و بعد از انقلاب این عمل متوقف شده بود . هیچ وقت یادم نمی ره زمانی که هواپیمای سی – 130 در زاهدان سانحه داد ، صبح زود خود را به محل حادثه رساند . و من هم افتخار پرواز با او را داشتم . شاید باور نکنید همانند یک کوه نورد حرفه ای جلوتر از امداد گران و ما از کوه بالا می رفت . و در لحظه به لحظه بازرسی حضور داشت . صحبت از سانحه زاهدان شد یاد روایتی در مورد مرحوم " حسین سیاح پور " خلبان این هواپیما افتادم که لازم می دونم اون رو تعریف نمایم .
می گویند شهید حسین سیاح پور ، سال ها قبل از سانحه اش در زاهدان ، دچار درد كليه شديدي مي شود . به طوري كه مدت ها پرواز نمي رفته و در گردان كارهاي دفتري انجام مي داده است . و بعد از مدتي بيماري او به حدي مي رسد كه در خانه بستري مي گردد . به طوري كه مي گويند حتي كاري از دست پزشكان هم بر نمي آمده است . در همين زمان زلزله وحشتناكي در رودبار رخ مي دهد . و هواپيماهاي متعددي از كشورهاي ديگه براي امداد به مهرآباد مي امدند . در يكي از همين روزها تيمسار دادپي دستور مي دهد خلبان جوان را بر روي برانكارد گذاشته و به اتفاق همسرش به رمپ پرواز بياورند ..!
بچه هاي گردان پروازي متعجب از اين دستور تيمسار ، سريع اين كار را انجام داده و حسين را مي آورند . مي گويند تيمسار با خلبان يكي از هواپيماهاي سي - ۱۳۰ آلماني چند دقيقه اي صحبت نموده و متعاقب آن برانكارد حسين سياح پور به داخل هواپيما حمل مي گردد ! رواي اين ماجرا در ادامه مي افزايد : ما از اين عمل انساندوستانه تيمسار واقعآ شوكه شده بوديم . تعجب ما بيشتر از اين بابت بود كه حسين و همسرش پاسپورت و ويزاي آلمان را نداشتند ! ولي با هماهنگي هاي اين فرمانده مهربان ، سفارت ايران در آلمان قبل از فرود هواپيما همه اقدامات لازم رو انجام داده بودند و به محض فرود هواپيما ، خلبان بيمار با احترام به بيمارستان انتقال مي يابد . و در كمتر از سه ماه سلامت خويش را بازمي يابد .
درست در همان ايامي كه دنبال كارهاي بازنشستگي زود هنگام خويش بودم ، شنيدم تيمسار دادپي هم به افتخار بازنشستگي نايل آمده است . واقعآ از شنيدن اين خبر خيلي متآسف شدم . چون مطمئن بودم هرگز نيروي هوايي بعد از او ، فرماندهي اين چنين شجاع ، لايق ، مردمي و با سواد نخواهد داشت . خوب يادمه وقتي ماشين پيكان آبي رنگ تيمسار دادپي رو در رمپ پرواز ، زير بال هواپيماهاي سي - ۱۳۰ در زمان جنگ مي ديدم .. يك انرژي مضاعفي به من دست مي داد . و از اين كه مي ديدم فرماندهي بي تكبر براي پرواز به موقع هواپيما حتي به بچه در جابه جايي ژنراتور برق يا حمل بار به داخل هواپيما كمك مي كند . انگيزه گرفته و از صميم قلب او را تحسين مي كردم . در حالي كه از سايه حضور فرماندهان قبل از او همه وحشت داشتند .
در تمام سال هايي كه از محيط نيروي هوايي دور بودم ، هر از گاهي از دوستان و همكاران قديمي ام مي شنيدم كه تيمسار اير لايني رو راه اندازي نموده است . مطمئن بودم او در اين كار هم موفق خواهد شد . خيلي دلم مي خواست كارهاي فرهنگي و مسئوليت هاي ژورناليستي ام رو رها كرده و دو باره زير دست اين فرمانده مقتدر خدمت نمايم . راستش رو بخواهيد در پستي بلندي هاي زندگي خيلي دلم مي خواست به نزد اين مرد بزرگ رفته و چون گذشته از مشكلات ام بگم . اما باور كنيد دلم نمي آمد مزاحم اوقات او بشم ... پانزده سال بعد وقتي براي تهيه گزارش ويژه براي مجله پرواز به آموزشگاه خلباني آرتا كيش كه توصيف آن را زياد شنيده بودم رفتم متوجه شدم در رآس مديريت عالي آن تيمسار حضور دارد .
در تمام طول مصاحبه با كاپيتان جلالي مدير عامل موفق آموزشگاه ، چهره مهربان تيمسار جلوي چشمم بود . شايد باور نكنيد وقتي مدير آموزشگاه از پيشرفت هاي موسسه حرف مي زد ، انگار از قبل مي دانستم كه چنين بايد باشد . ولي چون خودم رو خبرنگار معرفي كرده بودم ، سراغي از تيمسار نگرفتم ! همه چيز مرتب و با نظم بود . بعد از سه ساعت گفتگو با كاپيتان جلالي ، وقتي قصد ترك آموزشگاه خلباني رو داشتم جمله آخر مدير عامل موسسه قلبم رو تكان داد .... او حسن ختام گفتگوي اش رو با اين جمله پايان برد " به دستور تيمسار دادپي ، آموزشگاه و سود هاي آن وقف مردم خوب ايران شده است " و اين اشگ هاي من بود كه در تاريكي درون خودرو ام بي اختيار سرازير شده بود .
وقتي شب به خونه رسيدم ، پريدگي رنگ و رويم همسرم رو نگران كرد . پرسيد چه اتفاقي افتاده است ؟ با بغض ماجراي اتفاقي پيدا كردن دفتر تيمسار دادپي رو به او گفتم . اولين سوال او اين بود : به تيمسار از مشكلاتت گفتي ..؟!! و چه سخت به او توضيح دادم كه اولآ با مدير عامل اون جا گفتگو كردم نه تيمسار ! دومآ خودم رو خبرنگار معرفي نمودم !! و بعد ساعت ها با همسرم به ياد آوري خاطرات تيمسار و خدمات او پرداختيم . من از همه دوستان گرامي عذر مي خواهم كه خيلي پر حرفي نمودم . راستش رو بخواهيد من به اندازه يك كتاب مي تونم از خدمات و انسانيت اين مرد تعريف نمايم . چون جانم و سلامتي ام رو مديون او مي دونم . از طرفي مطمئن هستم تيمسار مخالف تعريف و تمجيد است . و هر كاري كه انجام داده براي دل بزرگ خويش و رضاي خداوند است . از طرفي من هم وظيفه خود مي دونم براي آگاهي نسل جوان و ثبت در تاريخ تنها اشاره اي كوچك به شخصيت او بنمايم .

۱۳۸۸ تیر ۲۷, شنبه

چه شد؟

ناصحان حاصل حق خواهي آرام چه شد؟
چوب خورديم و نگفتيم، سرانجام چه شد؟
سينه پير و جوان در اثر تير شکافت
آخر قصه آن دختر ناکام چه شد
ناخدا در شب و طوفان ردي از راه نديد
گر ندا نيست چراغ مه در شام چه شد؟
هيبت صد زن و صد مرد به باتوم شکست
مزد جنگاوري حمله صدام چه شد؟
ناسزايي ز کسي حرمت مادر بشکست
کيفر مردم بدمايه و بدنام چه شد؟
جاهلي ملت خود را خس و خاشاک بخواند
پاسخ درخور اين شخصيت خام چه شد؟
روزگاريست که برباد شده نام بهان
در بيابان پر از ننگ مرا نام چه شد؟
تيغ و شلاق و دروغ و ستمي در زندان
رحمت و برکت و آن وعده اسلام چه شد؟
ما همه چون رمه و والي ما هست شبان
وقت کشتار شده، دنبه اين دام چه شد؟
پاي اميد شکسته ست و پيامي نرسيد
قاصدک هست کجا؟ کفتر اين بام چه شد؟
باز خسرو زده بر طبل خود انگاري و خشم
ارتش مهر بگو شوکت بهرام چه شد؟
اهرمن در صف ياران نفسي چند بريد
سرنوشت نفس همره و همگام چه شد؟
ديرساليست که نوشيدن ما خفتن ماست
مستي شهد اهورايي در جام چه شد؟
گرچه اين تيشه فرهاد به خون تلخ شده
ياد شيرين شکرپاره در کام چه شد؟
خفتگان سر بدر آورده و بيدار شدند
کار اين جنگ شب و شب زده فرجام چه شد؟

================== کاوه مرادي

۱۳۸۸ تیر ۱۷, چهارشنبه

حرکت از اين بيش شتابان کنيد

حركت از اين بيش شتابان كنيد
ولوله در ولوله باران كنيد
گر رسن دار به مسجد رواست
گنبد بدمنظره ويران كنيد
گر كه خدا راه خودش بسته است
ترك بت و معبد و ايمان كنيد
دل نبود ، عشق شهي بي سر است
فكر سر و مسكن و سامان كنيد
عشق ز انديشة بيداري است
مي به چمن ، ني به دمن ، آن كنيد
غير پرستي نبود راه حق
روزبهان را نه چو سلمان كنيد
سارصفت نعره زنيد از خداي
زخم دل چلچله درمان كنيد
گندم من بي تن من آرد نيست
فكر تن مردم بي نان كنيد
خوشة بي دانة اين كشته را
سفرة پر رزق سليمان كنيد
عيد بگفتا كه بهاران كجاست ؟
سبزة سرمازده پنهان كنيد
ميله نه در شان من و تو بود
فكر فرار از در زندان كنيد
وقت نبرد است ، جدال و ستيز
جان به كف اين كف بي جان كنيد
هرچه كوير است بكاريد تخم
لوت و طبس جنگل گيلان كنيد
طاق ستمكار ز بن بر كنيد
سقف وفا قلعة كرمان كنيد
تيغ دماوند چو مهر نماز
سجدة اين گربة ايران كنيد
========= کاوه

۱۳۸۸ تیر ۱۰, چهارشنبه

البته بيت اولشو چون ميدونستم پذيرفتنش براي خيلي ها سخته تغيير دادم و توي دل خودم نگه مي دارم
======================
ببين که نيست عدالت در اين سرا موجود
جواب مردم ما تيغ و تازيانه نبود
تن تناور ايران من تبر خورده ست
و سوخت کلبه وجدان و راستي شد دود
کهن ديار مرا مست دين چنان سوزاند
که نقش و طاق وطن گشت دود اندود
شرار اهرمن آنسان صفاي خانه گداخت
و رنگ و روي زمان مرا به دود آلود
که سالهاست در اين سينه مي کند پنجه
دمي و بازدمي در هواي دودآلود
خزان که برگ سبز درختانمان دزديد
به زرد آن، قدمش فرش کرده چه زود
همين جماعت مرده که فرش پاي تو اند
به شاخ جنگل ما دوش سبز و شادان بود
شبي که سبزي نام تمامان خشکيد
به غير بغض به بهتم کلام نبود
تمام خط سفيدت سياه خوانده شده ست
به حکم روبه مذهب به دست ديو حسود
همان که ريشه ما زير و رو به تيشه بکرد
به شيوه اي که ز بيخ و ز بن کند نابود
قسم به خاک وطن گر که مرگ من کاريست
ز بود، خود برهانم و پرکشم به نبود
غلام همت آنم که زير چرخ کبود
به رزم خويش فدا کرده پشت و چشم کبود
============ کاوه

۱۳۸۸ تیر ۷, یکشنبه

"گرگها خوب بدانند در اين ايل غريب
گر پدر مرد تفنگ پدري هست هنوز
گرچه مردان قبيله همگي کشته شدند
توي گهواره چوبي پسري هست هنوز
آب اگر نيست نترسيد که در قافله مان
دل دريايي و چشمان تري هست هنوز"
منسوب به خانم رهنورد
----------------------------------------

گرچه از پنجه گرگان اثري هست هنوز
ليک در غيرت من شور و شري هست هنوز
گرچه هر راه ببستند و به در قفل زدند
با سر سبز و جوان باز دري هست هنوز
گرچه سرخ است زبانها و سرت بر باد است
شور اين قافله برپاست، سري هست هنوز
گرچه دندان شب گرگ به تن رفت فرو
بيش از اين جان تنم دوست تري هست هنوز
وطنم گرچه شغالان به تنت چنگ زدند
چنگ فرياد از اين پرده دري هست هنوز
مادران کودک و سرباز زبس زاييدند
اندر اين جنگل پرزوزه نري هست هنوز
"گرگها خوب بدانند در اين ايل غريب
گر پدر مرد تفنگ پدري هست هنوز
گرچه مردان قبيله همگي کشته شدند
توي گهواره چوبي پسري هست هنوز
آب اگر نيست نترسيد که در قافله مان
دل دريايي و چشمان تري هست هنوز"
تا که استاده ام اينجا قبيله امن است
زين سپر، هوش، مگر سينه تري هست هنوز؟
هاي شلاق بزن، مام وطن در سينه ست
ناز بنياد مکن، چون سپري هست هنوز
بار خود بسته، نشستيم در اين کشتي نوح
خارج از جمع زمان کره خري هست هنوز
خوب دريافتم از رقص نمودار شگرف
داستان عبث جن و پري هست هنوز
بهر آن هاله نور اين دل من خنديدست
منتظر باش که شق القمري هست هنوز
چشم نادان شده بي نور و زبانش الکن
ليک ديو دله را گوش کري هست هنوز
کرکسان گرچه نشستند به بام وطنم
کفتر نامه بر خوش خبري هست هنوز
کاوه، آهنگرمان، ديو دغلکار بکشت
رسم آهنگري و دادگري هست هنوز

=== کاوه

۱۳۸۷ اسفند ۲۷, سه‌شنبه

فرخنده باد نوروز

بازهم خدايگان سرزمينهاي ايراني سيني زرين هفت سوار خوان نوروزي ايرانيان را با دم بهار هرچه رنگين تر، بر سر سفره هاي مردمان اين ديار آوردند.
باز هم ديرکهاي زرين پرتوي مهر، سايه سروري و سرور را در ميان آه وآتش، توانا و استوار برپا کردند تا دوباره و براي چندهزارمين بار دل و ديده فرياد جوانگي سردهند.
اکنون فرخ باد نوروز را با بلندترين فرياد و رساترين بانگ، هم آوا با پيشينيان و گذشتگان، آرش وار به گوشه گوشه مرزهاي ايران بزرگ مي فرستم و دست در دست همه ايرانيان، چه امروزيان و چه هموطنانم در دوردستهاي تاريخ از چين تا روم، دست مي افشانيم و پاي ميکوبيم تا غرش شادي و جشن همه ما از دلمون (بحرين) تا فققاز دوباره به ياد اين پهنه آورد روزگار يکي بودن را و بستري سازد بهار يکي شدن را.

فرخ باد نوروز و فرخنده روزگارتان


پيچيد در هواي لبريز شور خانه
بوي بهار، ايران، نوروز، يک جوانه
روييدن جوانه آهنگ ميهني ساخت
با ما تو هم نفس شو، برخوان تو اين ترانه
برخيز آتشي کن اينجا تهمتني کن
انگار رستمي نيست ديگر در اين زمانه
از زاگرس به البرز خطي کشيده ام من
خواهم کمانگري را از بهر يک فسانه
گم کرده اي خودت را، ايمان و باورت را
اين تپه باستانيست اينجا بزن گمانه
تاري بزن و جامي، نوروز پاک آمد
سرما شکستني شد با آذرين زبانه
يادم تو را فراموش از غصه هاي بر دوش
دل را به تو گشودم تنها به اين بهانه
نوروز سايه افکند بر شهرهاي ميهن
بر سغد و بر سمرقند، بر بلخ و توس و بانه
يک جا هرات بيدار، يک جا خليج هشيار
تنب بزرگ و کوچک، کرکوک، ري، ميانه
بگذشتم از مکافات، بگذاشتم خرافات
بگذار جهل تازي، بگذر ز تازيانه
سينه به سينه نوروز در جان ماست جاري
کوچه به کوچه ديديم اين گوهر يگانه
شايد دوباره با هم گرد وطن نشستيم
در تيسفون به لطف نوروز جاودانه
========================= کاوه مرادي

۱۳۸۷ اسفند ۱۲, دوشنبه

پيشواز نوروز

کمتر از يک ماه تا نوروز مونده، با اين غزل به به پيشواز نوروز ميرم
-------------------------------------------------------------------------
شوري به سرم دارم تا جاذبه نوروز
مي مانم و مي جنگم با حادثه هر روز
با ماندن و جنگيدن نامم به تو بسپارم
نامي که حلالم باد گر باز شوم پيروز
سندان وطن خواهي از پتک بلا رنجور
دارم گله اي اينک از حاکم مردم سوز
سرخواهي ماران و سرداري آهنگر
خونريزي ضحاک و خونخواهي آهن دوز
چرمي که ز تن کندم ناگاه درفشم شد
در ديده نمايي هست از کاوه و از ديروز
آن چرم ز تن کنده، آن بيرق پاينده
آن بود که پاسم داشت از آتش آهن سوز
من بيرق خشمم را بر جهل علم کردم
افسانه بسازم من، يک قصه پند آموز
پاييز و زمستان است من شاخه خواب آلود
نوروز که مي آيد بيدار شوم امروز
سرزنده و شادابم در جنگ تبرداران
هر زور شکوفانم از ولوله نوروز
از آتش آتشگاه مهري به دلم دارم
از داغ دلم آهيست سرماکش و دشمن سوز
در خاطر ايرانشهر آهنگر پيري بود
کاو زاده شده اينک در يک غزل پرسوز

کاوه مرادي