۱۳۸۷ اسفند ۲۷, سه‌شنبه

فرخنده باد نوروز

بازهم خدايگان سرزمينهاي ايراني سيني زرين هفت سوار خوان نوروزي ايرانيان را با دم بهار هرچه رنگين تر، بر سر سفره هاي مردمان اين ديار آوردند.
باز هم ديرکهاي زرين پرتوي مهر، سايه سروري و سرور را در ميان آه وآتش، توانا و استوار برپا کردند تا دوباره و براي چندهزارمين بار دل و ديده فرياد جوانگي سردهند.
اکنون فرخ باد نوروز را با بلندترين فرياد و رساترين بانگ، هم آوا با پيشينيان و گذشتگان، آرش وار به گوشه گوشه مرزهاي ايران بزرگ مي فرستم و دست در دست همه ايرانيان، چه امروزيان و چه هموطنانم در دوردستهاي تاريخ از چين تا روم، دست مي افشانيم و پاي ميکوبيم تا غرش شادي و جشن همه ما از دلمون (بحرين) تا فققاز دوباره به ياد اين پهنه آورد روزگار يکي بودن را و بستري سازد بهار يکي شدن را.

فرخ باد نوروز و فرخنده روزگارتان


پيچيد در هواي لبريز شور خانه
بوي بهار، ايران، نوروز، يک جوانه
روييدن جوانه آهنگ ميهني ساخت
با ما تو هم نفس شو، برخوان تو اين ترانه
برخيز آتشي کن اينجا تهمتني کن
انگار رستمي نيست ديگر در اين زمانه
از زاگرس به البرز خطي کشيده ام من
خواهم کمانگري را از بهر يک فسانه
گم کرده اي خودت را، ايمان و باورت را
اين تپه باستانيست اينجا بزن گمانه
تاري بزن و جامي، نوروز پاک آمد
سرما شکستني شد با آذرين زبانه
يادم تو را فراموش از غصه هاي بر دوش
دل را به تو گشودم تنها به اين بهانه
نوروز سايه افکند بر شهرهاي ميهن
بر سغد و بر سمرقند، بر بلخ و توس و بانه
يک جا هرات بيدار، يک جا خليج هشيار
تنب بزرگ و کوچک، کرکوک، ري، ميانه
بگذشتم از مکافات، بگذاشتم خرافات
بگذار جهل تازي، بگذر ز تازيانه
سينه به سينه نوروز در جان ماست جاري
کوچه به کوچه ديديم اين گوهر يگانه
شايد دوباره با هم گرد وطن نشستيم
در تيسفون به لطف نوروز جاودانه
========================= کاوه مرادي

۱۳۸۷ اسفند ۱۲, دوشنبه

پيشواز نوروز

کمتر از يک ماه تا نوروز مونده، با اين غزل به به پيشواز نوروز ميرم
-------------------------------------------------------------------------
شوري به سرم دارم تا جاذبه نوروز
مي مانم و مي جنگم با حادثه هر روز
با ماندن و جنگيدن نامم به تو بسپارم
نامي که حلالم باد گر باز شوم پيروز
سندان وطن خواهي از پتک بلا رنجور
دارم گله اي اينک از حاکم مردم سوز
سرخواهي ماران و سرداري آهنگر
خونريزي ضحاک و خونخواهي آهن دوز
چرمي که ز تن کندم ناگاه درفشم شد
در ديده نمايي هست از کاوه و از ديروز
آن چرم ز تن کنده، آن بيرق پاينده
آن بود که پاسم داشت از آتش آهن سوز
من بيرق خشمم را بر جهل علم کردم
افسانه بسازم من، يک قصه پند آموز
پاييز و زمستان است من شاخه خواب آلود
نوروز که مي آيد بيدار شوم امروز
سرزنده و شادابم در جنگ تبرداران
هر زور شکوفانم از ولوله نوروز
از آتش آتشگاه مهري به دلم دارم
از داغ دلم آهيست سرماکش و دشمن سوز
در خاطر ايرانشهر آهنگر پيري بود
کاو زاده شده اينک در يک غزل پرسوز

کاوه مرادي