۱۳۸۶ آذر ۲۷, سه‌شنبه

جايي بالاتر است

من متعلق به سرزميني هستم که تصوير چند هزارسال شهريگري آن در زير چتر آفتاب جاودانگي مي سرايد. در سي سالگي نمي توانم حسي را که ناشي از وابستگيم به سرزميني و فرهنگي که در آن رشد کرده ام را پنهان کنم و اين حس روز به روز در من نيرو ميگيرد. در پايتخت اين سرزمين و در يکي از شلوغ ترين و سرنوشت سازترين روزهاي آن زاده شده ام و چندگاهي بعد به تاريخ سازترين پايتخت تمدن اين خاک برده شدم تا در آنجا ببالم، شايد عمده ترين شوند اين جابجايي نزديک شدن پدرم به زادگاهش بود. حاصل اين حرکتهاي طولي و آن پيشامدهاي عرضي بچه اي بود که تا بيست و اندي سالگي آدم نبود ونميدانست که چه مي خواهد که شايد هنوز هم همانگونه باشد. جنگ، خشونت، روستا، شهر، تفاوت فرهنگ، تفاوت زبان و گويش، بي فرهنگي، فقر سرکوب، جنس مخالف، تمسخر و هزاران چيز ديگر عوارض تربيتي بودند که با آنها آشنا شدم و دست در پنجه شان انداختم و بدينگونه در حاليکه تفاوت پدربزرگم با پدرم را چند سال ميبينم و تفاوت خودم را با فرزندم چند دهه خواهم ديد بين خود و پدرم با زماني به بزرگي چند صد سال مواجه هستم که نه من، که همه همنسلان من، به اين معني که نسل ما با نسل قبل از خودمان فاصله بسياري داريم. من هستم که بايد قدم بردارم از روي اين گسل بزرگ تا ارتباط نسل گذشته را با نسل آينده با يک گسست در اين گسل مدفون نکنم. دشواريهاي اين فاصله بردوش من است و گامي استوار و دانا ميطلبد که نه گذشته را گم کند و نه آينده را. من در يک مرحله گذر با هر نامي، جهل و دانايي، شعور و بي شعوري، غيرت و بي غيرتي، فهم و نافهمي، ابرو و ريزابرو، تجدد و تحجر، قيد و بي قيدي، عقل و رساله، دين و آزادي يا عشق و سرپوش، بايستي از هر دوطرف قضيه مقداري را مي داشتم تا در آن گسل هولناک فرونيفتم. در محيطي رشد مي کردم تا در محيطي غير از آن که رشد کردم زندگي کنم.چيزهايي را ياد گرفتم که هرگز به کار نبندم و چيزهايي که براي آينده احتياج داشتم هرگز ياد نگرفتم يا بهتر بگويم يادم ندادند.
نمي دانم چقدر از من سي ساله براي من سي و پنج ساله خنده دار خواهد بود يا چقدر مورد قبول خواهد بود يا چقدر مورد اعتماد خواهد بود، فقط مي دانم فرق خواهد کرد.يعني اتفاقي که براي چندين پشت از پدران من در طي يک مسير به واحد زمان، چندصد ساله افتاد يکجا در من و ما مي افتد و ما هم هضم خواهيم کرد، آري من هضم خواهم کرد چون ياد گرفته ام اينگونه باشد شايد شلاق اين گذر زمان آنقدر بر تنم نشسته است که براي هيچ چيز پافشاري نکنم.
رزوگار من را از نظر فکري عشايري بار آورده است وقتي زماش برسد بايد رهايش کنم و بروم. آزاد کنم، آزاد شوم.غير از اين باشد بسيار دردناک از دستش خواهم داد وابستگي ها را.له اش خواهم ديد، له مي شوم. غير از اين باشد نابود مي شوم آري بايد ذهن خود را به کوچ عادت دهم، کوچ، کوچ.
فقط اي کاش کوچ براي کندن از زندگي هم برايم دردناک نبود، کاش هميشه آماده بخشيدنش بودم، کاش هميشه آماده رها کردنش بودم اين رها کردني را.
اما نميشود، در حقيقت نمي توانم، من هنوز بنده ام، شبها گوسفندهايم را مي شمارم، با فکر آنها به خواب مي روم و به عشق آنها از خواب جدا مي شوم. هر برگ نوشته ام را رقمي در سند زندگيم مي دانم و فکر مي کنم هنر کرده ام من بي هنر.
اکنون زنداني شده ام بين کساني که همانند من بنده اند و جرات و توان کوچ ندارند، و شبها هم مثل من به عشق داشته هايشان مي خوابند فقط آنها مثل من گوسفند ندارند؛ آنها قلکي شبيه به گوسفند دارند، نميدانم چگونه به آن عشق مي ورزند و چگونه با آن زندگي مي کنند.کساني که من هم در بينشان جايي ندارم.
همين حرکت مرا در اين مسير طولي به پايين ميراند، جايي که آفتاب تند تر مي تابد، جايي که آفتاب رنگ بيرون و درونت را با هم تغيير مي دهد، جايي که پيست اسکي ندارد و درختهاي انبوه چندهزارسال است ديگر آنجا را سرزمين خود نميدانند، جايي که تصوير چند هزارسال زندگي زير چتر آفتاب جاودانگي مي سرايد. جايي که بالاتر است.

حجاب چهره جان مي شود غبار تنم
خوشا دمي کز اين چهره پرده برفکنم
کاوه

يک داستان کوتاه

کف پياده رو روي زمين افتاده بودم و از شدت خشکي دهن نمي تونستم بگم "آب". تمام بدنم منقبض شده بود عين اين سرعي ها همه دورم جمع شده بودند و بر بر نگام مي کردند. نمي دونم چرا فکر مي کردن من صداشونو نمي شنوم . يه عده رد مي شدن و استغفرالله مي گفتن . چند تا مرد شکم گنده سيبيل کلفت وايستاده بودن يک کنار. با لبخند يکيشون گفت: "شانس نداريم يکي رو زمين ولو مي شه لا اقل دامن پاش باشه." اون يکي که داشت به زور سعي مي کرد از لاي دکمه هاي باز شده چيزي رو ببينه گفت:" عجب پستونهايي داره پسر !" اون يکي گفت: " نه بابا خره ! چاقه اينطوريه..."
زن ها لبهاشون روجمع مي کردن و روشونو مي کردن اون ور رد مي شدن. انگار همشون حرصشون در اومده بود که مردا موضوع ديگه اي براي سرگرمي پيدا کردن و سرتا پاي اونارو برانداز نمي کنن. يکيشون که چادر سرش بود اومد دست منو با قيض کشيد و منو رو زمين کشوند گوشه پياده رو و همنجوري که هي غرغر مي کرد داشت روسري و روپوش منو مرتب مي کرد . يادمه مي گفت:" زشته بابا اينجوري رو زمين لنگ و پاچتو هوا کردي موهات هم که بيرونه." اونقدر زور دستش زياد بود که فکر کردم شايد مرده ! چادرش که رفت کنار، ده پونزده تا النگوي طلاي کلفت روي مچ پهنش بود که جيرينگ جيرينگ ميکرد.
يهو يکي از قاطي جمعيت اومد تو و گفت:" مگه شما ها خوار مادر ندارين بريد پي کارتون اينجا جمع شدين کاسبي ما رو هم به هم ريختين". چشمش که به من افتاد مثل اينکه ديد اوضاع خرابتر از اون چيزيه که فکرشو مي کرد. داد زد : "پسر بيا کومک کون اين خانومو ببر تو مغازه ببينم". بچه پونزده شونزده ساله اي اومد جلو که سبيل هاش تازه پشت لبش سبز شده بودن و از شدت لاغري مثل کاغذ تا خورده شده بود ولي زورش زياد تر از اوني بود که به نظر ميومد. دو سه نفر ديگه هم اومدن زير بغل منو گرفتن بردن تو مغازه که توي اين گير و دار سر اين که کي کجا رو بگيره با نگاه يک کشمکشي ايجاد شد.
من رو روي مبل کهنه و کبره بسته ي گوشه مغازه که ديگه ابرش رفته بود نشوندن و صاحب مغازه بعدش همه رو بيرون کرد دررو بست. با شنيدن صداي صاحب مغازه که داد زد:" پسر بدو يک يلوان آب بيار ببينم." لاي چشمام و باز کردم داشت بيرون رو نگاه مي کرد و نگاهش همش پي مشتري هايي بود که ويترين رو نگاه مي کردن.
بخاري کوچيکي گوشه مغازه نور آبي رنگي رو ايجاد کرده بود. پسر بچه اومد و آب رو داد دستم و زود رفت. همينطوريکه آب سر ميکشيدم از گردي ته ليوان ديدم که صاحب مغازه داره من رو برانداز مي کنه. من فقط تونستم يک نفس عميق بکشم. هي مي پرسيد:" خوب شدي حالا؟" لابد فکر مي کرد آب چشمه زمزم داده که شفا ميده! من هم هي سرم رو به علامت نه تکون مي دادم. چند دقيقه اي گذشت که دهنم رو بزور باز کردم و آروم گفتم:" آقا ميشه اين شماره رو بگيرين؟" خودمو کشوندم طرف تلفن. صاحب مغازه پرسيد: " موبايل که نيست؟" بعد شماره رو گرفت گوشي رو داد دست من صداي حامد پشت خط بود و داشت با تلفن موبايلش صحبت مي کرد. با ناله بهش گفتم: "سلام ميشه يه آدرس بدم بياي دنبالم؟" يواشکي گفت:" مريم چرا نمي خواي قبول کني که همه چيز بين ما تموم شده. فراموش کن بابا ..."گوشي رو يهو قطع کرد. معلوم بود يک جاييه که نمي خواد حرف بزنه اولش هم چون صداي مرد بود تلفن رو جواب داده بود. صاحب مغازه پرسيد:" شوهرت بود ديگه؟ خوب الان مي آد ...چطور نپرسيد کجا هستي؟ مي گفتي مغازه جعفر آقا تو جمبوري . منو اينجا همه مي شناسن..."
زبونم بند اومده بود. نمي دونستم چي جواب بدم. تمومه زورم رو جمع کردم و گفتم:" آقا يه تاکسي مي گيرين؟ "يهو با قيافه عصباني گفت:" مگه نميان اينجا برت دارن؟!" سرم به علامت نه تکون دادم. زير لب همونجوري که وزوز مي کرد داد زد:" پسر بپر تو خيابون جلو يک تاکسي رو بگير اين خانوم رو سوارش کن." بعد با صداي يخ زده وبا حالتي که انگار ميخواست فقط از سرش باز کنه گفت:" خوب حالا يخوده بشين حالت جا بياد بعد برو ... اينطوري که نمي توني بري مي خواي شاگردم رو باهات بفرستم ببردت مريض خونه ؟" سرم رو تکون دادم که نه! پسر بچه توي اين فاصله يک آب قند درست کرده بود داد دستم و رفت تو خيابون. آب قنده کلي از سرگيجه ام کم کرد يک دقيقه بعد دويد تو بي اينکه حرفي بزنه دستم رو محکم گرفت که بلند کنه. صاحب مغازه که شکم بزرگي داشت با دو سه ضرب از روي صندلي پاشد و همونجور که نفس نفس ميزد منو بردن تا ماشين. کاسب هاي محل و سه چهار تا آدم بيکار هنوز اونجا بودن و با ديدن من يادشون اومد که همين چند دقيقه پيش موضوع خنده شون بودم.

راننده تاکسي اصلآ" بر نگشت نگاه کنه. روش به سمت چپش بود پرسيد:" کجا ؟" گفتم:" سهروردي – انديشه هفت." گفت:" سه تومن ميشه ها!" من حرفي نزدم. راه افتاد. به نظر ميومد که با ترمز بعدي همه تيکه هاي ماشينش از هم باز مي شه . توي هر دست اندازي که مي افتاد انگار آدم يه بار تا ته دره مي رفت و بر ميگشت . از روي عادت همش از گوشه راست خيابون مي رفت و هي براي همه بوق ميزد بعد هم پشت ماشين هايي که دوبله پارک کرده بودن گير مي کرد و زير لب فحش ميداد مي گفت: "اين مردم رو بکشي فرهنگ رانندگي ياد نميگيرن! "
دم خونه که رسيديم دست کردم تو کيفم پولم رو دربيارم ديدم کيف پولم رو زدن. با صدايي که به زور شنيده مي شد گفتم: "آقا اينجا وايسين من برم از خونه پول بيارم." اون هم يهو داغ کرد و گفت:" اه خانوم حواست کجاست ؟ وقتي سوار مي شي يک نگاه بکن ببين پول داري يا نه ...حالا که مياري سه و پونصد بيار چون کلي هم اينجا معطلمون کردي." داشتم به زور جسد خودم رو از ماشين بيرون مي کشيدم باز صداش در اومد که" در رو يواش ببند هر دفعه يه عالمه بايد پول تعمييرشو بدم پول خون باباشون ميگيرن ناکسا!"

همه قفل هاي خونه هميشه خراب بود و کليدها گير مي کرد نمي دونم بالاخره چجوري در و باز کردم و با حال نزار اومدم پايين پول رو دادم و برگشتم بالا. همونجا جلوي در دوباره از هوش رفتم. يادمه که خواب هم ميديدم. داشتم با دوچرخه دور حوض مي چرخيدم و مامان همينجوري هي داد ميزد که ميوفتي خفه ميشي ها... مامان هميشه مي ترسيد... قيافه برادرم جلوي چشام ميومد که به زور منو خوابونده بود رو زمين داشت کتکم مي زد. هنوز صداي مامان که ميگفت مواظب باشي ها تو گوشم بود...زير تخت مامان اينا از ترس جن ها قايم شده بودم که صداهاي ناله و تکون از رو تخت ميومد . صحنه اي که حامد داشت لباسهاشو جمع مي کرد که بره...

چشمامو باز کردم غروب شده بود نور آبي رنگ آسمون همه جا رو خاکستري کرده بود و صداي اذان توي اتاق پيچيده بود. لاي در هنوز باز بود و چشمم که به راه پله افتاد صحنه شوهرم اومد جلو چشمم که خودش رو دار زده بود و زبونش افتاده بيرون... دست و پام رو حس نمي کردم... صداي زنگ تلفن هي درمي اومد و مي رفت رو دستگاه . صداي مامانم بود داشت مي گفت سرم درد مي کنه رسيدي خونه يک آمپول بگير بيار به من بزن... هميشه يه جاش درد مي کرد صداي آژانس مسکنيه بود که از وقتي فهميده بود زن بيوه ام و دنبال خونه مي گردم به هزار بهانه قر و قر زنگ ميزد.

چهار دست و پا خودم رو کشيدم وسط هال که سيگارم رو از رو ميز بردارم ...يادم اومد چند وقت پيش به اصرار حامد ترکش کرده بودم و الان سيگار ندارم.. زمين خونه يخ بود پيشونيم رو به زمين چشبوندم يهو زنگ در رو زدند با سختي پا شدم در رو باز کردم . يک پسر بچه پونزده شونزده ساله اي اومد دم در، ديدم همون بچه ي توي مغازه است. خيلي تند و مبهم گفت:" از آدرس روي قبض برق اومدم... کيف پولتون افتاده بود دم در مغازه ولي پولاشو زده بودن." بهش نگاه که مي کردم به گل قالي خيره بود حرف مي زد. اومدم از جام بلند شم که يک پولي بهش بدم در وبست و تند رفت.
نويسنده: مهسا---- راوي:کاوه

۱۳۸۶ آذر ۲۶, دوشنبه

زن

توانا بود هر که آقا بود
مذکر هميشه توانا بود
خدا سهم زن را چنان بخش کرد
که زن، با خدا نيم دانا بود
همه سهم يک زن ز لطف خدا
همين که به هر فصل زايا بود
و پايان او صيغه يا حبس رخ
هر آن زن که يک ذره زيبا بود
از اين پس نويسم به تخته سياه
هر آنکس قوي است کارا بود
طراوت شده آرزوي محال
به شهري که ريشو فريبا بود
تمام زمينهاي دانشکده
خراب از براي مصلا بود
چنانم که من از همه روزگار
ببرم چو در خانه سرما بود
کاوه مرادي

۱۳۸۶ آذر ۱۷, شنبه

سازه هاي سرزمينمان

صنايع دستي از يک سو هنري است که با توجه به تقاضا و کاربرد آن جنبه صنعتي پيدا کرده و از سوي ديگر صنعتي است که ذوق سازنده يا هنرمند را در کنار خود پذيرا شده است. صنايع دستي ايران نه در طول حيات يک قوم يا يک قبيله بلکه در طول تاريخ به وجود آمده و علاوه بر نقشي که در حفظ و صدور فرهنگ مردم از زمان هاي گذشته داشته، روشي نيز براي کسب درآمد بوده است . . . . . . . . . . ر ر ر ررررر
نشاني سرراست سخن که چهارم آذرماه در روزنامه اعتماد چاپ شده بود: ر ر ر ر
کاوه

۱۳۸۶ آبان ۲۸, دوشنبه

خارک; کتيبه هخامنشي

باستان‌شناسان با كشف كتيبه‌اي در جزيره خارك واقع در خليج فارس به خط فارسي باستان ومتعلق به دوره هخامنشي از آن به عنوان سند محكمي مبني بر نام‌گذاري خليج فارس ياد مي‌كنند.
علي اكبر سرفراز، يكي از باستان‌شناسان سازمان ميراث فرهنگي، صنايع دستي و گردشگري استان بوشهر با بيان اين مطلب به ميراث خبر گفت: «هر چند پيش از اين نيز نام خليج فارس برازنده ترين نام بوده است اما با كشف كتيبه‌اي به خط فارسي باستان و متعلق به دوره هخامنشيان مي‌توان از اين نام‌گذاري با سند محكم ديگري دفاع كرد.»
كتيبه‌اي به خط فارسي باستان روز چهارشنبه 23 آبان امسال در پي احداث جاده‌اي در جزيره خارك از زير خاك نمايان شد. كارشناسان در نخستين مطالعات خود روي اين كتيبه، قدمت آن را به دوره هخامنشي تخمين زده‌اند.
سرفراز گفت: «كشف اين كتيبه سنگي در جزيره خارك آن‌هم زماني كه بر سر نام خليج فارس بحث‌هاي متعددي در دنيا به راه افتاده است را مي‌توان به شكل يك معجزه ديد. اين كشف بي شك يكي از مهمترين يافته‌هاي باستان‌شناسي براي اثبات نام خليج فارس خواهد بود.» در حال حاضر سازمان ميراث فرهنگي، صنايع دستي و گردشگري استان بوشهر ادامه فعاليت احداث جاده در خارك را متوقف
كرده است تا وضعيت محوطه‌اي كه اين كتيبه در آن يافت شده است مشخص شود.

كتيبه هخامنشي در 5 سطر نوشته شده است
نخستين مطالعات نگارش كتيبه هخامنشي خارك نشان مي‌دهد اين كتيبه به شكل نا منظم و نامتعارف در 5 سطر و سطر‌هاي آن به صورت 3 و 2 سطر به هم چسبيده و به زبان فارسي باستان نوشته شده است. پيش از اين سطرهاي جدا از هم در دوره هخامنشي تنها در متوني ديده شده كه به زبان‌هاي مختلف بوده است.
مسعود بشاش، رئيس مركز مطالعات كتيبه شناسي در پژوهشكده زبان و گويش در گفت و گو با ميراث خبر گفت: «كتيبه يافت شده در جزيره خارك روي نوعي سنگ مرجاني مخصوص اين جزيره كه به آن سنگ خارا گفته مي‌شود و احتمالا به صورت صخره‌اي بوده است نوشته شده و 5 سطر دارد.»
وي افزود: «سطر‌هاي اين كتيبه به صورت سه و 2 سطر به هم چسبيده و به زبان فارسي باستان نوشته شده است.» به گفته وي، پيش از اين سطرهاي جدا از هم در دوره هخامنشي تنها در متوني ديده شده است كه به زبان‌هاي مختلف بوده و براي نشان دادن اين زبان‌ها آن‌ها را جدا از هم و با يك سطر فاصله مي‌نوشتند.
بشاش افزود: «در اين كتيبه سطرها با اين‌كه به زبان فارسي باستان است از هم جدا شده كه اين موضوع نياز به پژوهش دارد.»
وي يادآور شد: «در اطراف اين سطرها چند حروف هجاي پراكنده روي سنگ ديده مي‌شود كه به شكل خط ميخي هستند و بايد مورد مطالعه قرار گيرند.»
بشاش درباره زمان خوانده شدن اين خط گفت: «قرائت آن زمان بر خواهد بود و به همين علت علاقه‌منداني كه مايلند از متن آن آگاه شوند بايد مدتي را صبر كنند.»
كساني كه كتيبه را ديده‌اند در گفتگو با خبرنگار ميراث خبر گفتند كه روي كتيبه عكسي از يك تاج نيز ديده مي‌شود.

بستر خط فارسي باستان
كتيبه كشف شده در خارك كه قدمت آن به دوره هخامنشيان مي‌رسد روي سنگي مرجاني نوشته شده است كه اين سنگ چندين ميليون سال قدمت دارد. اين درحالي است كه بخش زيادي از اين صخره‌هاي سنگي مرجاني تا كنون توسط شركت‌هاي نفتي خارك از بين رفته است.
علي اكبر سرفراز، باستان‌شناس استان بوشهر دراين‌باره گفت: «اين نخستين كتيبه سنگي يافت شده از سنگ مرجان است و به همين علت كتيبه هخامنشي كشف شده در جزيره خارك را مي‌توان كتيبه‌اي منحصر به فرد دانست.»
وي افزود:‌ «اين‌كه كتيبه روي سنگ مرجان نوشته شده است نشان مي‌دهد كه در دوره هخامنشيان از بيرون جزيره خارك اين نوشته وارد جزيره نشده است و كساني كه اقدام به نگارش آن كرده‌اند از سنگ‌هاي جزيره براي اين كار استفاده كردند.»
وي احتمال مي‌دهد كه اين كتيبه روي صخره‌‌اي مرجاني در جزيره نوشته شده باشد كه اكنون در محل فعلي كشف شده است. به گفته سرفراز، جزيره خارك به صورت مرجاني حدود 15 هزار سال پيش از زير دريا بيرون آمده است و احتمال مي‌رود كه اين مرجان‌ها چندين ميليون سال قدمت داشته باشند.
از سوي ديگر، تا كنون ساخت و سازهاي شركت‌هاي نفتي باعث شده است كه بخش زيادي از اين صخره‌هاي مرجاني از بين رفته باشد.
نقل کننده: کاوه

۱۳۸۶ آبان ۲۲, سه‌شنبه

بازسازي چنگ

به سفارش سازمان ملل، یک هنرمند ایرانی در قزوین، یک چنگ ایرانی را از روی نقشهای بدست آمده از موزاییک های تاریخی باز سازی می کند. تاریخ پیدایش چنگ در ایران به سه هزار سال پیش از میلاد مسیح می رسد .سیف الله شُکری هنرمند ی که می خواهداین ساز را بازسازی کند می گوید: ر
نقش این ابزار موسیقی برای نخستین بار از سوی یک گروه کاوشگر دانشگاه شیکاگو هنگام کاوش در یک دره تاریخی درجنوب استان خوزستان بدست آمده است. نقش بدست آمده ، نشان دهنده کهن ترین ارکستر موزیک در جهان می باشد. وی افزود کار ساخت در سال 2009 پایان خواهد یافت ، و در المپیاد تمدن بین المللی در تخت جمشید از این ساز پرده برداری خواهد شد .
قرار است قطعه ای بنام «آهنگ خلقت » با این ساز اجرا شود، سروده این آهنگ که از روی یک خشت پخته کهن، برداشت شده ،بزبان موسیقی امروزی در خواهد آمد. چنگ ایرانی تاکنون به شکل های گوناگونی در یادمان های بدست آمده دیده شده است، و کهن ترین آن مربوط به 3000 سال پیش از میلاد مسیح و بشکل خمیده بوده ، و شکل چنگ امروزی که سه گوش می باشد ، از 1900 سال پیش از میلاد ،در یادمان های تاریخی دیده شده است.
نقل کننده: کاوه

۱۳۸۶ آبان ۱۹, شنبه

دريای مکران نه دریای عمان

نام بلوچستان در سنگ نبشته های داريوش بر بيستون و تخت جمشيد "مكا" يا "مكران" نوشته شده و از آن به عنوان استان چهاردهم فرمانروايی هخامنشي نام برده شده است (سده ششم پيش از زايش مسيح). يونانيان باستان در مورد بلوچهاي مكران (بلوچستان ) مطالب بسيار زيادي نوشته اند. مورخين مينويسند كه نخستين تهاجمي كه منجر به كوچ بزرگ آرياها شد هجوم هون هاي سفيد به قسمت باختري رود جيحون بوده كه بر اثر آن كوچ بيشينه ساكنين آسياي مركزي به جانب اروپا آغاز شده است. در اين ميان بلوچ ها كه ساكنين شرقي درياي خزر بودند به نواحي جنوبي و مركزي ايران (يزد و كرمان) رانده شدند كه بعدها از اين نواحي نيز به طرف مشرق و سرزمين خشك و صحاري بلوچستان كوچانده شدند. فردوسي در شاهنامه به گونه فراگير در باره تاريخ بلوچ ها نوشته است. برای نمونه ميتوان از جنگ ميان بلوچ ها و انوشيروان ساساني نام برد كه فردوسي در باره آن مي گويد : براه اندر آگاهي آمد بشاه كه گشت از بلوچي جهاني تباه يا از سربازان بلوچ كه در لشكر سياوش بودند و به جنگ افراسياب توراني رفتند ( هم از پهلو و پارس و كوچ و بلوچ ز گيلان جنگي و دشت سروج). فردوسي برگهای زيادي از شاهنامه را به جنگ ما بين پادشاه ايران زمين (كيخسرو) و پادشاه مكران زمين اختصاص داده است. رزم كاوس با شاه هاماوران: د
از آن پس چنين كرد كاوس راي كه در پادشاهي بجنبد زجاي
از ايران بشد تا به توران و چين گذر كرد ازآن پس به مكران زمين
ز مكران شد آراسته تا زره ميان ها نديد ايچ رنج از گره ... ر
چو آمد بر شهر مكران گذر سوي كوه قاف آمد و باختر ... ر
سپه را سوی زابلستان کشيد به مهماني پور دستان كشيد
ببد شاه يک ماه در نيمروز گهي رود و مي خواست گه باز و يوز
!!!پس به جای دريای عمان ميتوان گفت دريای مکران
نقل کننده: کاوه

مبادا که تجربه ی تلخ بحرین تکرار شود

کار بر سرمالکیت اقیانوس یخ بسته ی شمالی بالاگرفته است. چهار کشور روسیه، دانمارک، کانادا و آمریکا، خواهان سهم فزون تری از منافع نفت و گاز زیر این اقیانوس هستند.روس ها با فرستادن یک زیردریایی کوچک و قراردادن پرچم کشور خود بر کف این اقیانوس، در پی محکم کردن ادعای مالکیت خود هستند. در این راستا، دولت کانادا، گام در راه برپایی پایگاه نظامی در قطب شمال برداشته است و ...
در این دنیا که ملت های بیدار و زنده بر سر هر وجب از خاک خود و یا ادعا بر خاک، آماده ی هرگونه تلاش و کوشش تا پای جنگ هستند، بسیار شگفت آور است که دولت ایران با وجود 2 قرارداد با اعتبار، 1921(دوستی) و 1940(بحرپیمایی) میان ایران و دولت شوروی درباره ی مالکیت و حاکمیت ایران بر 50 در 100 از دریای مازندران، دودل شده است.
کار این دودلی را به جایی رسانیده اند که به جای کاربرد نام راستین این دریا، یعنی دریای مازندران یا دریای کاسپین، اصرار و ابرام به کاربرد نام مجعول «دریای خزر» را دارند.بر پایه ی اسناد انکار ناپذیر، پنجاه در سد از دریای مازندران (به گونه ی مشاع)، در ید مالکیت و حاکمیت ملت ایران قرار دارد و هرگونه چشم پوشی از این حق ملت ایران، ضربه زدن به منافع ملی و در حکم تجزیه ی ایران است.
کاری که به دلیل تغییر در حدود و ثغور کشور، نیاز به تصویب مجلس شورای اسلامی دارد.
از یاد نبریم که هنگام امضای قرارداد 1940، سفیر کبیر دولت اتحاد جماهیر شوروی در تهران که قرارداد را به نمایندگی از سوی دولت خود امضاء کرد. از وزیر امور خارجه ایران «توقیرا» درخواست نمود که این دریا را به نام دریای «ایران و شوروی»(نه شوروی و ایران) بنامند که مورد موافقت وزیر امور خارجه ی دولت ایران قرار گرفت.
کاری را نکنیم که درسال 1349 درباره ی بحرین کردند و لعنت ابدی این ملت را برای خود خریدند.
نکته ی شایان توجه دیگر، بی توجهی به پیشینه ی تاریخی دریای مازندران است.برخلاف آن چه برای روشن سازی حق مردم ایران بر خلیج فارس، از دیرباز تاکنون، انجام شده، برای نشان دادن این واقعیت که در آن روزگارانی که حتا نامی از دولت ها و ملت هایی که اکنون از دریای مازندران سهم خواهی می کنند در میان نبوده، کوششی به عمل نیامده است.
برای پی بردن به این امر کافی است پژوهش گران، عنوان «Caspian Sea» را به موتور جست و جوگر پایگاه اینترنتی گوگل بدهند تا به شمار شگفت انگیزی نقشه و نوشته ی تاریخی دست یابند که همگی آن ها نشان دهنده ی آن است که از سپیده دم تاریخ نگاری (و سپس نقشه کشی)، این پهنه ی آبی به نام کاسپین ها که تیره ای از اقوام کهن بوده اند نامیده می شده است.جست و جو در موتورهای اینترنتی، سدها سند و نقشه را که نشان دهنده ی ایرانی بودن دریای مازندران از دوران کهن است، در اختیار ما می گذارد
کاوه
به نقل از سايت آريا بوم
نشاني سرراست جستار:د

۱۳۸۶ آبان ۷, دوشنبه

روز کورش

ره در جهان يکي ست و آن راه راستي ست

بوي کافور-لباس ملي

با مطرح شدن بحث پوشش ملی این پرسش در ذهنم نقش می بندد که تا حالا چه کاری کردیم؟
آیا با نداشتن لباس ملی ملیتمان تهدید می شده؟
آیا مردم ما و قومیتهای مختلف ما لخت بودند؟
آیا مردم ما بعد از 7 هزار سال بلاتکلیفی امروز قراراست جامه ای در خور برتن کنند ؟
یکی از مهمترین موضوعاتی که امروزه زیاد یه آن پرداخته می شود بحث لباس ملی است. ظاهرا" تصمیم گیرندگان و دست اندرکاران با ناکافی دیدن قابلیتهای پوششی فرهنگ لباس در جامعه ما تصمیم به طراحی شیوه اي نوین که عاری از مشکلات موجود – از دید ایشان – را دارند.
معلوم نیست که هدف اصلی ایجاد اصلاح در پوشش مردم است یا تبدیل آن به احسن یا مبارزه با مظاهر تمدن بیگانه و یا ایجاد یک جامعه همسان، و در صورتی که این آخری مدنظر باشد آشکار نیست که این همسانی معنی از بین بردن منظره طبقاتی موجود را می دهد یا تبدیل جامعه به مجموعه اي قابل کنترل و اگرقصد اینان اصلاح داستان به انحراف کشیده شده و کج رفته ایست که روند کنونی آن مورد قبول ایشان نمی باشد. آیا باید به این نتیجه گیری رسید که آنچه در طول هزاران سال شکل گرفته وبه مردم یک سرزمین شکل داده مسیری به اشتباه پیموده شده است.هزاران سال گذشته و تأثیر این گذشت زمان و عادت و فرهنگ مردم یک منطقه همراه با شرایط آب وهوایی واقلیمی و مذهب و حتی تأثیراتی که ازامتزاج با اقوام دیگر گرفته اند آنها را به بهترین انتخاب و تکامل فرم از پوشش رسانده ، پوششی که نه تنها وظیفه یک دربرگیرنده و پوشاننده که به عنوان نگاهبانی در برابر سرما وگرما و نگاهها و زبانی برای بازگوکردن احوالات و بیان یک بیوگرافی در نگاه اوّل حداقل برای مردم همان منطقه را دارد.
حال من وتو با چه صلاحیتی و با کدام پشتوانه توانایی آن را خواهیم داشت و این اجازه را به خود می دهیم که در این جریان طبیعی ومنطقی شکل گرفته خللی ایجاد کنیم؟
یا اینکه اگرعادات پوششی خود را ناکارآمد می بینیم باتوجه به تمام گفته های بالا، صلاحیت دخل و تصرف داریم ؟
صدای دیگری که درپس این تصمیم بلند شده ، مبارزه با فرهنگ بیگانه است. اینکه عده ای ازخدا بی خبر با هدف قراردادن معیارهای فرهنگی ما سعی در شکستن آن دارند و ازاین طریق کمر به نابودی این فرهنگ بسته اند. البته من با قسمت ازخدا بی خبر یا باخبر آن مخالفم و اساسا" برایم اهمیتی ندارد که مهاجم چه اعتقادات شخصي دارد ولی تا حدودی برایم قابل قبول است که خارجی ها به هر شیوه و حیله ای سعی دربی هویت نشان دادن ما دارند تا بدینگونه و با قراردادن ما در برهوت بی خبری افسار حکومت را بر دهانمان بزنند. ولی ازدید من بیگانه مهاجم فقط اروپایی یا آمریکایی نیست، تهاجم فرهنگ عربی اگر خانمانسوزتروبی وجدانتراز غرب نباشد بهتر آن هم نیست و چه بدبخت بودیم ما که ادیبانمان که مورد اعتماد مردم هم بودند -ودرست هم بود- قلمها در باب غرب زدگی زدند ولی توجهی به عرب زدگی نداشتند، غربزدگي را فهميدند و عربزدگي را نديدند نفطه هاي بسياري از ديد قلم به دستان گذشته ما ناديده ماند که دشمني درخانه خفته را اجازه خسبيدن داد.آیا روند جایگزینی فرهنگی قبل از غرب بوسیله عربها و عرب دوستان آغازنشد و آیا اکنون آنها هم در کناراروپاییان که شاید تا حدودی بساطشان را جمع کرده اند به چپاول داشته های فرهنگی ما کمتر می پردازند ، روزبه روز دژخویانه ترازدیروزبرما نمی تازند؟ و آیا اکنون مورد ستایش دولتمردان ما نیستند؟ لباس ملی که قرار است طراحی شود به کدام قومیت شبیه است و به کدام قومیت شبیه نیست ؟
همسانی که شاید تحت یک پوشش ملی ایجاد شود با چه انگیزه ای عملی خواهد شد؟ کنترل مردم یا از بین بردن این تفاوت فاحش طبقاتی؟ و اینکه آیا اگر قصدی هم بر شکستن تفاوت طبقه های جامعه باشد این تغییر فقط بصري خواهد بود یا اینکه عملا" جیبها و محتویات آنها هم یکسان خواهد شد.
نمی دانم سیمای مرد به لباس جدید ملی درآمده سیمای همان سرداری خواهد بود که در گردنه ها راه بر اسکندرو امثال او می بست یا هیئت یکی از جاهلان زمان بدویت ، نمی دانم بانوی ملبس به لباس ملی همان دشت گلزار این سرزمین خواهد بود یا زن پريشان و دوداندود.
یک روز گرم تابستانی که برای یک سفر درون شهری از اتوبوس استفاده می کردم متوجه شدم قسمت عقب اتوبوس که متعلق به خانمهاست سراسر مشکی است، سیاه است. هر چند قسمت مردانه هم آنچنان رنگارنگ و متنوع نبود ولی برای من قسمت زنانه با توجه به پوشیدگی سروگردن بسیار تعجب برانگیز بود چرا که این رنگ سنگین در این جهنم و در محیط بسته اتوبوس چگونه می شود که باشد؟
جالب اینکه در میان جمعیت بانوان سیاه پوش (که شاید اتفاقي همگی سیاه پوش بودند ) یک نقطه ناهماهنگ نظرم را جلب کرد، متوجه شدم آن نقطه بانوی ترکمنی است که لباسی دیگر در آن میان نشسته بود.
آنجا بود که دليل اصرار براي ايجاد پوشش ملي را به عينه دريافتم. جامعه هم لباس شبيه به جامعه اي نظاميست که قابل کنترل است. هم درون و هم بيرون اينچنين جوامع را ميتوان کنترل کرد پس نه رنگي نشانهاي براي اعتراض خواهد بود و نه عشقي خطري براي هدف.
داتيسبهترين مثال چين است، رفتار ميليتاريستي در چين و تهديد مردم به سرباز بسياري از تهديدهاي از جانب گروههاي مردمي را خنثي کرد و مردم مورچه صفت خلاقيت، صداقت و نيروي خود را در جهت ديگري به کار بستند.
آري جامعه کافورزده خيلي از قابليتهاي انتقادي را از دست خواهد داد و خود را فراموش خواهد کرد.

کاوه

۱۳۸۶ آبان ۲, چهارشنبه

آری به ثبت رسیدم


یک قطعه عکس در قطع سه چهار
یک قطعه عکس کهنه ی بی رنگ و بی درنگ
باید که نصب میشد در یک مجلد قرمز که نام من
با یک شماره در دل آن ثبت گشته بود.
آری!به ثبت رسیدم به قول او
آری به ثبت رسیدم
میلاد

۱۳۸۶ مهر ۹, دوشنبه

نظرسنجي

ایرانیانِ داخلِ کشور: بررسیِ گرایشهای ايرانيان نسبت به هویّتِ ایرانی و آینده‌یِ ایران
راستی هویّتِ ما چیست و در کجا باید جستجویش کنیم؟آیا اعتمادِ به نفسِ ما دچار خدشه گشته‌است؟اگر هویّتِ خود را بشناسیم خواهیم توانست جامعه‌ای آزاد، آرام و بااحترام داشته‌باشیم.امید ما این است که این بررسی کمکی باشد برای شناختی بیشتر.
از همه‌یِ حزبها، انجمنها، سازمانها و کسانی که دارایِ تارنمایِ اينترنتی می‌باشند خواهشمند ايم که برایِ ياری به انجامِ اين بررسی، اين پرسش‌نامه را در تارنمایِ خود جای دهند:
کاوه

۱۳۸۶ مرداد ۱۷, چهارشنبه

من و تو


مي دوني، من و تو يه چيزهايي داريم که مشترک هستن. بايد مواظبشون باشيم و دوستشون داشته باشيم. اينجوري ما يه خودمون کمک مي کنيم و خودمونو موندگار نگه مي داريم

اينقدر قيچي دستتون نگيريد و فکر کنيد هنر مي کنيد، فقط تو فکر بريدن نباشيد


کاوه

شعريست در دلم-نادر نادرپور

شعريست در دلم
شعري كه لفظ نيست
هوس نيست
ناله نيست

شعري كه آتش است
شعري كه مي گدازد و مي سوزدم مدام
شعري كه كينه است و خروش است و انتقام
شعري كه آشنا ننمايد به هيچ گوش
شعري كه بستگي نپذيرد به هيچ نام
شعريست در دلم
شعري كه دوست دارم و نتوانمش سرود
مي خواهمش سرود و نمي خواهمش سرود
شعري كه چون نگاه نگنجد به قالبي
شعري كه چون سكوت فرو مانده بر لبي
شعري كه شوق زندگي و ، بيم مردن است
شعري كه نعره لست و نهيب است و شيون است
شعري كه چون غرور بلند است و سركش است
شعري كه آتش است
شعريست در دلم
شعري كه دوست دارم و نتوانمش سرود
شعري از آنچه هست
از آنچه بود
کاوه

۱۳۸۶ مرداد ۱۶, سه‌شنبه

۱۳۸۶ مرداد ۱۵, دوشنبه

چهارشنبه سوري

شب چهارشنبه سوري بود
همه مي رقصيدند، همه مي سوزاندندجغد شوم پير را
آتشکده خانه ما زبان درازي مي کرد
در فضايي تاريک همه را مي ديدم
چشم اتش همه را خوب تماشا مي کرد
شب و شعله پيش هم خوابيدند
کرکس کوچه ما بيقراري مي کرد
ناگهان به کوچه تو سرزدم
هيچکس نبود، هيچکس نمي رقصيد
دسته دسته گل مخملي و ياس در آتش بود
پدرم گفت:دزد گلخانه ما پيدا شد
سعيد

سلام

قرار بود اين شروع به دست ميلاد باشه. ديروز هم باهم قرار گذاشتيم که چيزي بنويسه که علاوه بر پرده برداري از اين پنجره چيستي و چرايي ما رو هم بازگو کنه ولي شوربختانه از اونجايي که مشکلات و دغدغه هايي که بخشي از عوامل انگيزشي براي ما در انجام اين کار بودند، هميشه هستند و تمامي ندارند، ديروز هم برنامه طوري شد که اين وظيفه رو من خودم به انجام برسونم و شروع کنم. فقط در باب مشکلات ديروز به گفتن اين بسنده مي کنم که: تشکيلاتي سنگ حقوق مؤلف رو به سينه ميزنه که خودش هزار تا فيلم رو با آرايش به چهار تا نقد و بررسي و تفسير به اسم برنامه نمايش ميده و دور تصوير تلوزيوني بيست تا آرم و لوگو ميچينه تا بيننده هويت دزد زده رو شناسايي نکنن
بگذريم . . . ما براي شما خواهيم نوشت و سعيد هم ياريمان خواهد کرد و دوستان ديگري هم هستند که علاقمندي خودشونو نشون دادن
هنر و جامعه و تاثيرات متقابل آنها بر هم از مشغوليات فکري ما بوده که از اين پنجره به اونا خواهيم پرداخت، نيم نگاهي به مشکلات اجتماعي خواهيم داشت. تلاش براي گرامي داشتن زبان مادريمان براي ما لذت بخش است و فرياد خواهيم زد که پارسي را ز تو گر بستانند داغ افتد به دلت چون لاله با توجه به فعاليتهاي ديگر خودم و علايق بچه ها توانايي پرداختن به تاريخ و ميراث در خطرهم وجود دارد. تا چه پيش آيد.
صحبتها ، نظرها و انتقادات شما را پذيرا هستيم، بدونيد ما اعتقاد نداريم که بي عيب هستيم و درست ترين از جانب ما گفته ميشه، ما در کنار اهدافي که گفته شد باهم بودن رو تمرين مي کنيم به نام خدا، ‌به نام شما

کاوه

۱۳۸۶ مرداد ۱۳, شنبه