۱۳۸۸ مرداد ۲۵, یکشنبه

رنجي كه برد اين قوم از ياد رفتني نيست
خاموش باش و بگذر، اين درد گفتني نيست
كوه است و مي كشيمش صخره به صخره اما
اين درد استخوان سوز ديگر كشيدني نيست
پرسيدمش چه ديدي ، گفتا مپرس ، خاموش
كان ديدني كه ديدي ، ديريست ديدني نيست
با قاضيان فاجر رسم شرف ورافتاد
ما کودکانه چيديم هر شب ستاره ها را
در قرن ما ستاره افسوس چيدني نيست
نرخ عدالت اينجا همسنگ ارزني نيست
برخيز و نقب مي زن از اين سراي بي در
اين حصر تو به تو را راهي به روزني نيست
خياط پير تاريخ كوشاست تا بدوزد
اين پاره پاره دل را با آنكه سوزني نيست
سوغات نو بياور از جنس عشق و آتش
کالاي کهنه دين ديگر خريدني نيست
بايد نوشت از نو، با اشک مي نويسم
سهراب در ميان است اما تهمتني نيست
بايد كه پر كشد باز حكم زمانه اين است
حتا پرنده اي كه ديگر پريدني نيست
خوش مي بري به منقار گلبرگ بي نوا را
جز در هواي ميهن اين گل شكفتني نيست
در سرزمين مادر اين دانه ميدهد بر
در سرزمين ديگر اين دانه رستني نيست
بيهوده ميزني سنگ از دل چه مانده باقي
ديگر در اين زمانه چيزي كه بشكني نيست

=========== عليرضا ميبدي

هیچ نظری موجود نیست: