۱۳۸۶ بهمن ۲۴, چهارشنبه

اين روزا !

ياد آن روز که مي کرد نصيحت پدرم
که فلک نيست جوانمرد، حذر کن پسرم
زين روايتگر نااهل تهي از انصاف
او که هم سوخت مرا، هم تو و هم آن پدرم
گرچه در گوش مدامم سخن اوست ولي
هر زمان با کلک از دست فلک سربه سرم
همه پوچي، همه پستي، همه کوته نظري
من بدينگونه از اين پيچه ره، ره نبرم
آه نوروز تو چون ريشه افکار مني
روز نو خلق بکن تازه تر از تازه ترم
سيزده را همه عالم بدر از شهر امروز
من خود آن سيزدهم کز همه عالم بدرم
مشک عطار تهي از نفس ريحان است
خرده بر من بگرفته که چرا بنده کرم
سالها مي گذرد، بنده بگوشم اما
فهم هر رايحه مفهوم به عضو دگرم
سر آنم که به سرباري و سردرگمي ام
حال پايان بدهم با دف و گرز و سپرم
آنچنان بر سر اين بازي بدکيش کنم سربازي
که نماند اثرت، تا که نماند اثرم
زين پس از بي صفتان سايه نخواهم هرگز
دل به ايشان ندهم، خود به رفيقان سپرم

کاوه مرادي

هیچ نظری موجود نیست: