۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

بچه ها همگی به صرف هد اند لگ در کانادا !!



جمعه ساعت هفت صبح با دوستی جلوی کله پاچه فروشی قرار گذاشتیم. هنوز که هنوزه ارتباط بین کله پاچه رو با مرد بودن نفهمیدم. برای مرد ها عجیبه که دوتا خانم رو توی کله پاچه فروشی ببینند. یک پسر جوون نوزده بیست ساله پشت دیگ وایستاده بود که به زور می شد دیدش. اونقدر با عصبانیت کار میکرد که تقریبا" می شه گفت همه چیز رو پرتاب می کرد. با خودم فکر کردم " دلمون گرفت، اومدیم خونه خاله..." دو تا سوال کردم جواب نداد. با کنایه پرسیدم زبون داری؟ بدون اینکه جواب بده زبون رو توی ظرف نشون داد. من خندیدم . خودش هم خندش گرفت. بی مقدمه گفت آخه اینجا که مملکت نیست. هیچ چیش سر جاش نیست. گفتم آره سخته ! گفت من که میخوام برم اون طرف. گفتم به سلامتی کجا؟ گفت کانادا پیش عموم. پرسیدم عموتون هم اونجا کله فروشی دارن ؟! واقعا" هم حیف نیروهای مفیدی مثل شماست که توی ایران استعدادشون به هدر بره.

شنبه ساعت هفتم نیم صبح که رسیدم شرکت مدیرم داشت بی ام و ایکس شیش مشکیش رو پارک می کرد. آسانسور رو نگه داشتم تا بیاد سوار شه. احوال پرسی نکرده گفت اه دوباره هوا کثیف شد. عین خود این مملکت. اینجا دیگه جای موندن نیست باید رفت. باید جونمون رو برداریم و فرار کنیم. گفتم شما می خواین کجا تشریف ببرید؟ گفت از طریق سرمایه گذاری اقامت کانادا گرفتم که برم. یاده پسره افتادم که توی کله پاچه فروشی بود و نا خودآگاه خنده ام گرفت و گفتم به سلامتی!

هیچ نظری موجود نیست: